Nov 18, 2008

برش

صفحه ی اول کتاب را باز کردم و برایش نوشتم: روزگارت چه با من .. و کمی مکث کردم و دنباله اش نوشتم: چه بی من .. خوش باد خرداد 1381
همان هم شد. سالهاست بی من روزگار می گذرانَد. می دانستم اینطور می شود. خودم خواسته بودم. همان وقتی که دوباره برگشت و خواست یک بار دیگر بهش اعتماد کنم و یک بار دیگر شروع کنیم. همان وقتی که به اصرارش همدیگر را دیدیم و نهار خوردیم و کمی قدم زدیم
گاهی با خودم می گویم شاید بهتر بود همان وقت که دست من را گرفت و کشید توی آن دالان تاریک بهش اعتماد می کردم. شاید این همه سخت نمی شد. شاید پشیمانی درستش می کرد. شاید بهتر بود یک بار دیگر بهش فرصت می دادم. شاید .. شاید
هیچ وقت اینطوری فکر نکرده بودم. تمام این سالها هیچ وقت اینطوری فکر نکرده بودم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم حتی بهش فکر هم بکنم چه برسد به انجامش. تمام این سالهای سخت را گذرانده بودم اما افتخار می کردم به خودم. انگار که سختی کشیدن هنر باشد و من چه هنرمند بودم به گمان خودم
حالا اما به سرم می زند گاهی این افکار احمقانه. خیلی ساده است. این یعنی خسته شده ام. یعنی خیلی خیلی خسته شده ام

No comments:

Free counter and web stats