Apr 15, 2009

انعکاس

مجوز آژانس مسافرتیم را فروختم و خلاص. گفتم حوصله دردسر ندارم. لازم نیست حتما صاحب آژانس باشم که. با پول قرض و قوله دیگران و هزینه گزاف راه اندازیش هم که نمی شود آژانس داری کرد. به هر کسی هم که نمی شود اعتماد کرد و شراکت. همین کارت مدیر فنی کافی ست که در کنار شغل فعلیم هم درآمد جنبی دارد و هم بی دردسر است. پولی هم که دستم آمد. خوب کار عاقلانه کردم.


ماشینم را با ماشین مدل بالاتری که دوست داشتم عوض نکردم و بجایش پولم را دادم اوراق 19% بانکی خریدم. گفتم حالا چه فرق می کند این با آن. مهم این است که کارم با همین ماشین راه می افتد و اینجوری پس اندازی هم دارم. خوب کار عاقلانه کردم.


توی شرکت لب تاپ هست و بیشتر اوقات شرکتم. دیدم توی خانه که کامپیوتر هست. من هم که بیشتر خانه نیستم. برای خانه لب تاپ نخریدم و بجایش پولی را که برایش گذاشته بودم کنار دادم یک دستبند کارتیه گردن کلفت خریدم که هم همیشه دستم باشد و هم پول باشد بالاخره. خوب کار عاقلانه کردم.


 


این همه کار عاقلانه کردم اما خوش حال نیستم!


دستبند همیشه گوشه ی کشوی میز توالتم افتاده. ماشین مورد نظر را توی خیابان که می بینم هنوز دلم غنج می رود. رویای آژانس هم که بغض شد توی گلوم ماند.


 


نتیجه اخلاقی: برای شاد بودن باید گاهی کار غیر عاقلانه کرد.


 


پ.ن نتیجه اخلاقی: فکر کنم این منم که باید گاهی کار غیر عاقلانه بکنم!


 


 

3 comments:

زهرا said...

سلام به من هم سر بزنید

vafa said...

؟؟؟؟؟چرا مجوزی رو که این همه برا گرفتنش دوندگی کردی فروختی؟؟؟؟آیا دویدن داره فراموشت می شه؟؟؟؟؟

بزرگ said...

خیلی پست باحالی بود و امیدوارم همیشه شاد باشی !

Free counter and web stats