Oct 10, 2009

ِDream Land

یادم بماند در زند‌گی بعدی‌ام زنی باشم سی‌و‌هفت‌ساله، تنها. باغچه‌ داشته باشد حیاط خانه‌ام. اتاق خوابم پنجره‌ی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبح‌ها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانه‌ام نپیچد. همه چیزِ زندگی‌ام روی ویبره باشد. مردی که سال‌ها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکی‌دوبار بیاید این‌جا تا با هم برویم قهوه‌ای بخوریم و از تغییرات‌مان برای هم تعریف کنیم. قهوه‌ام را همان‌جا در رختخواب، همان‌طور که برهنه نشسته‌ام روی تخت، همان‌طور که زیرسیگاری را از لبه‌ی پنجره تو می‌آورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمه‌هایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بی‌جوراب و بی‌کفش توی خانه، بی آن که پارچه‌ای چیزی کپل‌هایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپ‌تاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکنده‌ی روی میز، نوت‌ها و تکه‌بریده‌ها و کپی‌ها و پرینت‌ها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحه‌ی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرف‌ها و کلمه‌ها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستی‌ام. میس‌کال‌ها و پیغام‌ها را چک کنم. دوسه‌تا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آن‌ها که وسطش آدم یکی‌دوتا سیگار می‌کشد. یک‌جاهایی هم قهقهه می‌زند و سرش را عقب می‌دهد. تلفنم سیم‌دار باشد. از آن‌ها که گوشی را با پایه‌اش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همان‌جور که دارم با نیشی باز به صحبت‌های آن طرف خط گوش می‌دهم، بروم به آشپزخانه. از پنجره‌ی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقال‌ها و نارنج‌ها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچ‌های آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپ‌تاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پوره‌ی سیب‌زمینی بگذارم کنارش. با یکی‌دو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبط‌صوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمه‌بازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدم‌هایی جذاب. قهوه‌ام را همان‌جا بخورم، همان‌جور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتب‌کردن لباس‌ها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامه‌های اداری و تلفن‌های کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپ‌تاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشته‌هایم را بخواند. همان‌جور که دارد شرابش را مزمزه می‌کند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شال‌گردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافه‌ی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدم‌زنان به اولین کافه‌ی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه 11 شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباس‌هایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحه‌ای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوت‌های کوچکی کنار نوشته‌هایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرام‌آرام برایم بخواند. از ضبط‌صوت. تا خوابم ببرد.


 

11 comments:

مترسک said...

کاشکي دير نشود! کاشکي جنون دست از سر نوشته هاي من بردارد کاشکي! لم براي سلام هاي خوش طعمت تنگ شده عزيز روزهاي زندگي! دلم برايت تنگ شده عزيزي که به من تکرار جمله "دوستت دارم" را آموختي! چرا مرا نجات نمي دهي از اينهمه دغدغه؟!! مي بيني؟ سطر به سطر نوشته هايم لهجه دلتنگي شديد به خود گرفته اند؟! راستي اين نوشته ها را هنوز هم مي خواني؟! اگر پاسخت "آري"ست کاري بکن که فلسفه دوستي زيباترين فلسفه زندگي مان شود

وفا said...

مانند همیشه بسیار گیرا ست نوشتهایت

آهو said...

مترسک شما خوبی؟؟؟!!!

آهو said...

وفا این نوشته من نیست. لینک است لینک!

وفا said...

من متوجه لینک بودن نشدم .ممنون

مهرامين said...

دوست خوبم سلام
برام پيغام گذاشته بودي كه از وبلاگت مطلب كش رفتم اگر همه مطلب رو ميخوندي متوجه ميشدي كه اين ايميل رو يكي از دوستانم برام فرستاده (و من ادعايي براي نويسنده بودنش ندارم )ضمنا كافيه بري تو گوگل و عنوان ( دهه شصت دهه خاكي عمر ما) رو سرچ كني بعد ببين چند تا مطلب از وبلاگها و جاهاي مخنتلف برات مياره پس فكر نكن اولين كسي هستي كه اين مطلب رو تو وبلاگت گذاشتي ضمن اينكه 100% خودتم از جايي ديگه عاريت گرفتي( دوست ندارم بگم كش رفتي ) در هر صورت مهم تر از و بلاگ نويس بودن ادب و عفت كلام رو نگه داشتنه
*
*
*
وسيع باش و سخت
سر به زير باش و تنها  

وفــا said...

باز که وب لاگ آهو جنجال شد! بابا دست از سر آهو بردارین این بشر جز معدود وب لاگ نویس های معلف دارای تفکر این سرزمینه که ادعایی هم از این بابت نداره و سرش تو کار خودشه .

باز چه تحریفی ازش کردین که نالشو در آوردین من نمی دونم .
اما اینو میدونم که ایشون بدون اجازه و نام بردن از نویسنده هرگز به سراغ نوشته ای نمی ره .همونطور که وقتی چراغ عابر پیاده یا سواره قرمزه ازش رد نمی شه.همونطور که هرگز آشغال تو خیابون نمی ریزه...

من ازتون خانم یا آقای مهرامین تقاظا دارم که صبت های منو جدی بگیرین و یه دوست به دوستاتون اضافه کنین نه دشمن بتراشین.

وفا مظاهری -مهندس ارشد ماکروسافت

آهو said...

خانم مهرامین: 1- اگه مطلب منو یک بار دیگه بخونید می بینید که اول مطلب نوشتم: "ایمیل یک دوست".2- من یه مطالبی که مستقیمن به خاطرات شخصی من مربوط می شه به این متن اضافه کردم. هر جا هم شما بری سرچ گوگلی بکنی مطلبی که با جمله های اضافه شده ی من باشه ژیدا نمی کنید. پس متاسفانه باز هم بلید بگم که شما مطلب منو کش رفتید یا کپی پیست کردید یا عاریت گرفتید(عوض کردن کلمه تاثیری روی نفس عمل می گذاره به نظر شما؟؟!) متاسفم که این همه رک صحبت می کنم. به هر حال دعوا سر یک مطلب مشترک توی گوگل شاید مسخره باشه اما ادعا سر مطلبی که نویسنده این وبلاگ چیزایی رو به اون اضافه کرده مسلمن کار درستیه و امیدوارم دیگه حداقل با وبلاگ های دیگه این کارو نکنید.

مهرامين said...

باز هم متوجه حرفم نشدي من ادعايي براي اينكه نويسنده اين مطلب هستم ندارم اگر تا پايان مطلب ميخوندي متوجه ميشدي كه من توضيحي در موردش دادم كه نظر خودم بوده حالا به خوب و بدش كارندارم  ولي نميدونم چرا فكر ميكني از وبلاگت كش رفتم در هر صورت من ديگه اصراري براي اثبات اين قضيه  ندارم
مطلب هم چندان شاهكاري نيست كه به فرض محال اگرم كش رفته باشم اينطوري به هم بريزتت اگه اثر تولستوي و دوما و بالزاك رو كپي ميكردن اون بيچاره ها فكر نميكنم اينطوري اعاده حيثيت ميكردن؟؟؟؟؟؟

آهو said...

واقعن مزحکین خانم مهرامین. برای همین هست که می گم کاش وبلاگ نویس ها اول فرهنگ وبلاگ نوشتن رو یاد بگیرن. شما برای نقل قول کردن حتی یک کلمه از یه وبلاگ دیگه باید ذکر ماخذ کنید. همین و والسلام. دیگه هم مایل نیستم برای این بحث مسخره و حالی کردن بعضی چیزا به بعضی ها انرژی هدر بدم. این خودتون هستید که باید برای یاد گرفتن آداب نقل قول کردن یه چیزایی یاد بگیرید. چه از من چه از تولستوی و دوما و بالزاک.گود لاک!

آهو said...

ببخشید: مزحک نه. مضحک

Free counter and web stats