Jan 6, 2010

راهروهای خاکستری مهربان

ارشاد. ارشاد دوست داشتنی. راهروی چاپ جای همیشگی من بود. آن راهرو با نور کمرنگ و بوی دستشویی که می پیچید توی دماغت وقتی از پیچش می گذشتی. بعد درهای پشت هم بود با خیل آدم های عجیب غریب. من تا انتهای راهرو می رفتم. آنجا که اتاق مجوزهای واردات و صادرات محصولات چاپی است. خانم م با آن چادر مشکی و روسری های رنگارنگ و آن چشم و ابروی پر رنگ یکی از کسانی بود که من خیلی نگاهش می کردم. هر وقت می رفتم معمولن مشغول چک و چانه زدن با همکاران سر نصب برنامه های کامپیوترش بود یا پای تلفن اطلاعات فلان اداره را از فلان سازمان می گرفت. تک و توکی هم پرونده های ارباب رجوع را بررسی می کرد و با دقتی وسواس گونه با آن یکی خانم م که البته خودش هم یک پا استاد بود مسئله را حل و فصل می کرد. یا به نیروهای تازه نفس که هر چند ماه عوض می شدند یاد می داد که اینویس کدام است و بارنامه کدام. خلاصه آدم جالبی بود برای خودش که البته هنوز هم هست. دبیرخانه ارشاد هم که جای خودش را دارد. چند تا خانم مختلف از صبح می نشینند نامه ها را شماره و اسکن و تایپ می کنند. با هم دوست دوستند. یادم هست که همیشه یکی دو تایشان پشت میزشان نبودند. حتما یا می رفتند همایش. یا می رفتند اتاق بغلی، جلویی، عقبی .. آنها را هم دوست داشتم. بیشتر دلیل دوست داشتنم هم این بود که آنها هم مرا دوست داشتند. سالی یکبار برایشان خوراکی های خوشمزه شرکت را عیدی می بردم. حتی معاون وزیرش هم مجوز هایمان را سر وقت امضا می کرد. باورکردنی نیست. حالا هم کارمان به آن اداره و آن طبقه و آن راهرو و آن آدمها می خورد. خودم کمتر می بینمشان. اما از خاطرم نمی روند. هیچوقت اذیتمان نکردند. هیچوقت برای نهار و نمازشان مارا پشت درهای بسته نگه نداشتند. هیچوقت برای صدور مجوزها چند روز الافمان نکردند. خلاصه اینکه من خاطره خوشی دارم از این ساختمان بزرگ که دل خیلی ها را خون کرده. حتی هنوز هم فرصت نکردم بروم یکبار نمایشگاهش را از نزدیک ببینم. هر بار که رفتم گفتم بار بعد، بار بعد. بار بعد هم که خورد به شلوغی کار و فراموشی من. خود خیابان کمال الملک هم که دنیایی ست. با آن ساختمانهای قدیمی و مغازه های قدیمی تر و سازهای جورواجور.


دلم می خواهد وقتی که بازنشسته شدم، وقتی که صبحها تا تابش رگه های نور توی تختم ماندم، نشستم و برای خودم خواندم و نوشتم، مثلا یک کتابی ترجمه کنم. نه مثل آن که نصفه رهایش کردم. ناسلامتی درسش را خوانده ام. بعد ببرم توی آن راهروهای طویل و خاکستری که مهربانند. اصلن نمی دانم ترجمه کتاب هم احتیاج به مجوز ارشاد دارد یا نه. تمام اینها را زمانی باید بپرسم که خواستم این کار را بکنم. بله آن زمان خیلی کارها هست که باید بکنم. برای دل خودم. برای زمانی که دیگر نگران مجوز واردات و صادرات فلان محصول از فلان کشور نباشم. دل خوشی که من دارم.


 


 

2 comments:

پنچری said...

سه تا پست پایین تر بسیار جالب بود! راجع به اینم نمیدونم چی بگم مثلا بگم همه اینا خوب که چی؟! یا یه چیزی تو این مایه ها!!!

وفا said...

من این راهرو را می شناسم.بخشی از زندگی من هم در این راهرو گذشته ! روزهای اندوه باری که برای سطر سطر واژه هام بایستی قیمت می دادم  : که دادم ...

Free counter and web stats