Oct 21, 2010

قصه ی زندگی

صبح با عجله نیم چکمه رو کشیدم تو پام و راه افتادم. اولین بار بعد از چند ماه بود که می پوشیدمش. یه کم که رانندگی کردم احساس کردم یه چیزایی توی پام وول می خوره. جدی نگرفتم. یه کم بعد دوباره حسش کردم. این دفعه جدی بود. باز بی خیال شدم. یه کم بعد دیدم یه چیزی کوچولو داره میاد بالا از زانوم. وسط رانندگی تو خیابون. کلی از خونه دور شده بودم. فکرشو بکن. شروع کردم خاروندن پای راستم. وسط خیابون تو ماشین. مردم چی می گفتن توی دلشون؟ این زنه تنش می خاره؟ داره نخ می ده؟ روانیه؟ خوب منم بگم چی؟ پلاکارد بگیرم دستم که آی مردم سوسک رفته تو پاچه م؟ کی باور می کرد اول صبحی؟ عجب غلطی کرده بودم نیم چکمه رو قبل از پوشیدن یه بار سر و ته نکرده بودم. دیدم نه این وول وولک ول کن نیست. محکم زدم رو پام. درست وسط رون راستم. یهو دیدم شلوارم خیس شد. یه دایره کوچولو روی جین افتاد. فقط فکرشو بکن. یه صداهایی ازم درمیومد بین جیغ و ناله. زدم کنار. آخه یکی نبود بهم بگه دختر چکمه پوشیدنت چی بود حالا اول پاییز. همونطوری تو ماشین چکمه رو کشیدم از پام بیرون. همش شلوارمو تکون می دادم و از تصور اینکه یه چیزی چسبیده به پام داشتم می مردم. کفشو که در آوردم نوبت شلوار رسید. خوب مگه می شد وسط خیابون شلوارو کشید پایین. چه خاکی باید توی سرم می کردم. باید یه کاری می کردم خوب. قلبم توی دهنم بود. پاچه شلوارو کشیدم بالا. حالا جین مگه چقدر میاد بالا. فوقش تا زانو. دیگه بالاتر نیومد. هر چی بود اون بالاتر بود. گریه م گرفته بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم. دیگه مطمئن بودم از این سوسک ریزا بوده توی نیم چکمه. البته حالا که له شده بود. ولی له شده ش کجا بود؟ دیگه هیچ کار نمی شد کرد. با بدبختی دوباره چکمه رو کشیدم تو پام. راه افتادم. با عجز و بدبختی. فقط باید می رسیدم به یه جای سقف دار. تازه بنزینم نداشتم. رفتم بنزین زدم. با همون حس بدبختی. راه افتادم طرف شرکت. دوباره با همون حس بدبختی. ضبط ماشین جیغ می زد Still Love You اما من که حواسم به این چیزا نبود که. در حالتی بین مرگ و زندگی رانندگی می کردم. وسطای اتوبان حس کردم یه چیزی توی پای چپم داره وول می خوره .. فکرشو بکن. یه سوسک له شده توی پاچه راست و یه سوسک زنده توی پاچه چپ. یعنی از این بهترم می شد؟ و این داستان تا رسیدن من به شرکت ادامه داشت. همچین که رسیدم شرکت پریدم توی اتاقم درو بستم و شلوارو کشیدم بیرون. سوسک کوچولوی له شده ای مثل کاغذ افتاده بود توی دوبل پاچه شلوار پای راستم. افتاد روی زمین. بیچاره. پای چپم توش سوسک نبود. هیچی نبود. انگار حس سوسکی بودن بوده فقط. که خوب اونم طبیعی ترین حس یه آدم سوسک گزیده وسط خیابون بود.
.

پ.ن. من از همه ی 109 نفری که نمی دونم دیروز برای چی اومده بودن اینجا ممنونم. هر چند صادقانه بگم هنوز دلیلشو نمی دونم!

2 comments:

Unknown said...

سرکار خانوم آهو
با سلام.من روز 4 شنبه کل آرشیوتون رو از اول خوندم.حقیقتش نوشته هاتون خیلی برام جذاب بود.استقامتتون واسه بزرگ کردن یه بچه دست تنها و اینهمه سال خیلی باارزشه.واسه فوت خواهرزاده و پدرتون هم خیلی متاسف شدم. خواستم بگم احتمالا دلیل این 109 تا ویزیتور این بوده.خلاصه که از آشنایی با شما و نوشته هاتون خیلی خوشوقتم.مهسا

Niloufar said...

سلام مهسا جان و خوشوقتم از آشناییت. راستش منم تبریک می گم به این همه حوصله :)

Free counter and web stats