Nov 3, 2010

ناگهان دیروز

هشت نه سال بیشتر نداشتم. الف زنی جوان و زیبا بود با موهای بلند مشکی فردار و لباسهای خیلی شیک. ن خیلی کوچک بود. ع هنوز بدنیا نیامده بود. الف، نون را می گذاشت توی کالسکه و سه نفری عصرها می رفتیم پارک نیاوران. تازه انقلاب شده بود و هنوز حجاب اجباری نبود. من نمی دانم تحت تاثیر کی یا چی روسری سرم می کردم. شاید هم می دانم. تحت تاثیر ر بودم. خواهر چهارمم از بالا که آن زمان جزو اولین روسری به سرها بود. اما خیلی زود راهش عوض شد. شد از همانهایی که چند سال بعد با وجود قبولی در کنکور پزشکی دانشگاه تهران، از تحقیقات دبیرستانی ردش کردند. آقاجون چقدر رفت و آمد تا کارش درست شد و سال بعدش داروسازی دانشگاه تهران قبول شد. اما خانم نجفی، ناظم چاق بداخلاق دبیرستان ق یک سال ر را خانه نشین کرد. همه می دانند. داشتم می گفتم. خلاصه من همیشه دختری هشت نه ساله روسری به سر با زنی جوان و زیبا و شیک پوش توی پارک نیاوران بودم بلال خوران. الان که فکر می کنم به نظرم آن موقع بعضی ها خیال می کرده اند که من کارگر این خانم هستم. اما این خانم خواهر دوم من از بالا بود. الف عاشق بلال بود. الان هم هست یا نه؟ هیچوقت نپرسیدم. نمی دانم اینجور علایق با گذشت زمان عوض می شود یا سرجایش می ماند. عکسمان هم هست. الف با موهای مشکی فردار و لباسهای خیلی شیک و نون در کالسکه و من با روسری آبی و پیراهن سفید زمینه ی گلهای ریز آبی. هشت نه سال بیشتر نداشتم.

No comments:

Free counter and web stats