Nov 7, 2010

صدايت مي كنم. گوش كن .. قلبم صدايت مي كند

ديروز گم شدم. با دوستي صحبت كردم و خواست بروم پيشش. قولي ندادم. ولي بعد از تلفن ناگهان تصميم گرفتم كه سري بهش بزنم چون خودم سرحال نبودم هيچ، و خودش هم تازه يك جراحي از سر گذرانده بود و اينها همه بهانه اي شد براي رفتن. از سركار كه بيرون آمدم رفتم و انداختم امام علي. رفتم تا آخرش كه برسم به تهران پارس. يك جايي بايد مي پيچيدم كه نپيچيدم و شايد هم برعكس. اين شد كه افتادم يك جاهايي نزديك شيان ميان. كم كم از رفتن پيش دوستم پشيمان شده بودم و مي خواستم برگردم خانه پيش دخترك و مادر، به تلافي تمام روزها و ساعتهايي كه كنارشان نبودم. تقريبن مي دانستم چه محدوده اي هستم ولي خوب اينجا اصلن ارتباطي به منزل دوستم نداشت و مصمم تر شدم كه برگردم چون حال رانندگي بيشتر را نداشتم. دنبال راه گريز بودم. از اتوبان خارج شده بودم و رسيده بودم به محله هاي كناري اتوبان امام علي. توي محله ي جديد مي چرخيدم و اشك مي ريختم. براي حالي كه داشتم. نه براي اينكه گم شده ام. چشمم افتاد به يك گنبد نقره اي از يك مسجد. بعد ناگهان فهميدم دقيقن كجا هستم. اينجا براي من آشنا بود. از طبقه دهم خانه لويزان توي غروب، به يك محله كوچك آنطرف اتوبان نگاه مي كردم و به ماشين ها و آدمهاي آن دوردست و اين گنبد نقره اي. محله كوچك براي من حكم يك تكه گمشده داشت. يك تكه گمشده از بهشت. توي تهران خودمان يك جاهايي بود كنار اتوبان امام علي كه مي خورد به شيان و من درست بلد نبودم به ديگر كجاها. و فقط از بلندي طبقه دهم براي من قابل ديدن بود. و چه زيبا بود. آنجا جايي مثل ييلاق است. نزديك كوه با كوچه هاي تنگ شيب دار .. من ديروز آنجا بودم. بدون آن كه خودم بدانم افتاده بودم توي همان خيابانهاي باريك. بعد از يك رهگذر پرسيدم كه چطور برسم به امام علي جنوب. گفت مستقيم برو. مستقيم برو تا برسي به اتوبان. با اطميناني باور نكردني. و من راه راست را گرفتم و رفتم. همانطور كه بلند بلند گريه مي كردم. رسيدم به اتوبان. به امام علي جنوب. توي گرگ و ميش غروب از آن محله بهشت گمشده افتادم توي راه خودم. براحتي آب خوردن. خانه لويزان را كنار اتوبان ديدم.
صبح با خودم فكر كردم اين يك نشانه بود. اگر بتوان به نشانه ها ايمان داشت. من هميشه از آن پنجره ي امن طبقه دهم لويزان كه دوست داشتم خانه ام باشد، به اين كوچه هاي تنگ و پيچ در پيچ اينطرف اتوبان نگاه مي كردم و نمي دانستم راه رسيدن به آن محله هاي زيبا كجاست. اما ديروز توي همان بلبشوي تصميم ناگهاني براي رفتن به خانه دوستم و منصرف شدن و هق هق هاي مضطربانه ام به آن كوچه هاي گمشده ي بهشتي رسيده بودم. به آن گنبد نقره اي كه هميشه از دور نگاهش كرده بودم. به خيابانهاي باريك شيب دار. و اين را براي خودم نشانه اي دانستم. شايد يك روز دوباره از پنجره ي امن طبقه دهم لويزان به اين كوچه ها و مردمش نگاه كردم. به گنبد نقره اي. به اين تكه ي گمشده از بهشت. آن روز كه دوباره پيدايش كرده ام. آرامش گم شده ي خودم را.

No comments:

Free counter and web stats