Sep 15, 2004

*
فكر مي كنم از اينجا كه هستم دستم را دراز كنم و يك مشت ماسه بردارم و بپاشم توي آسمان. يا بروم لب لب دريا. آنجا كه موج و ساحل همديگر را در آغوش مي كشند و ديري نمي پايد كه از هم دور مي شوند.. و دوباره و دوباره .. تا آخر دنيا .. اين ماجرای موج و ساحل؛ خاک و آب گيجم کرده. خواستم به آدمها تعميمش بدهم. ولی هر چه نوشته بودم با يک ديليت از بين بردم. فلسفه ای ست كه هيچ طوري براي هيچ كسي نمي توانم تعريفش كنم. يك چيزي ست توي قلبم. و كسي بايد باشد تا اين را از قلبم بخواند. اين دوباره ها را تا آخر دنيا .. پس بهتر است كه بگذارم و بگذرم و كار را بسپارم به كاردان ..


اينها را كه نوشتم چقدر دلم براي دريا تنگ شد ..

.

.



گاه حس می کنم هجر ـ اين تلخ رويداد نامراد ـ را دوست می دارم. در پس هجر دلتنگی است و « بيا تا قدر يکديگر بدانيم ».

وبلاگ ما بی چرا زندگانيم.



No comments:

Free counter and web stats