Nov 19, 2004

اعتراف دوشنبه 6 مهر هشتاد و سه

*
اعتراف

ديگر بدون تو نمي توانم زندگي كنم. كمي كه از تو دور مي شوم دلم برايت تنگ مي شود. زود زود بايد بهت سر بزنم وگرنه كلافه مي شوم. هر كاري كه مي خواهم بكنم قبلش بايد حتما سراغ تو بيايم. نمي دانم اين خوب است يا بد اما اين روزها اين تو هستي كه تنهايي مرا پر مي كني. شب كه چراغ ها خاموش مي شود و فقط من و تو می مانيم از هميشه بهتر است. كسي مزاحممان نمي شود و مي توانيم مدتی با هم خلوت کنيم. اما يك اشكال كوچك وجود دارد. و آن اين است كه نمي خواهم به شب بيداري عادت كنم. براي همين هم بهتر است در طول روز با هم باشيم. تو چی فکر می کنی؟به نظر من بهتر است فراق شبانه را تحمل كنيم. عوضش من چشم درد نمي گيرم و تو هم چند ساعتي از دستم خلاص مي شوي. همين روزها يك cash memory هم مي خرم. اينطوري تحمل دوري تو برايم راحت تر مي شود چون وقتي كنار هم نباشيم باز هم قلبت پيش من است. ديگر چي از اين بهتر کامی جان؟!

کامی = کامپيوتر خودمانی!


No comments:

Free counter and web stats