Nov 19, 2004

*
گيجي فلسفی!


همانطور كه كنار در ايستاده بوديم تا باز بشود به او گفتم: به همه ي شما حق مي دهم.اما هيچ كدامتان جاي من نيستيد.نمي دانيد من چه حالي دارم.حق مي دهم كه به من بخنديد و حتي بگوييد ديوانه ام. اما من مي خواهم تا آخرين لحظه تلاش كنم. باور كن حكايت من حكايت غريقي ست كه براي نجات دادن خود دست به هر چيزي مي اندازد. از آخرين فرصتش هم استفاده مي كند. اگر نشد خوب لااقل تلاشم را ….. كه پريد وسط حرفم و گفت: نخير حكايت تو حكايت آدمي ست كه يك قايق كوچك دارد اما به آن راضي نيست. مي خواهد برسد به آن كشتي كه دو كيلومتر آنطرف تر لنگر انداخته. حالا براي رسيدن به آن كشتي چه پدری ازش درمی آيد بماند. جان مي كند تا خودش را برساند. تازه اين وسط شايد هم غرق شود!

با خنده و كمي هم ترس از اينكه مبادا اين دفعه فريادش بلند شود گفتم: شايد هم برسد! .. چشم غره اي رفت و گفت: تو به نداشته هايت فكر مي كني نه به داشته هايت. تو آدم نمي شوي..


نه حالا خدا وكيلي .. می شود به اين سوال من جواب بدهيد؟ بله با شما هستم.با شما خوانندگان خاموش .. آيا من بايد به قايق كوچكم راضي باشم يا براي رسيدن به كشتي دو کيلومتر آنطرف تر ريسك كنم ؟؟؟!!

دوشنبه 11 آبان

No comments:

Free counter and web stats