Jun 23, 2005

fatigue


ساعت دو بامداد است. خواستم بخوابم نتوانستم. کنجکاو شدم ببينم جريان هنرپيشه های وبلاگستان به کجا رسيده. کمی وبگردی کردم. اما هيچ کدام دليل نشد که بهتر شوم. يک آدامس از کنار کامپيوتر می گذارم دهانم و باد می کنم و می ترکانم. بغضم می گيرد اما فرو می خورم. صبح سر مزار آنقدر اشک ريخته ام که فکر کنم آب بدنم خشک شده چون از صبح تا حالا يک بار بيشتر نشاشيدم. از زور خستگی خواب زده شده ام. چشمانم گود افتاده و خيره شده ام به عکس های روی ديوار. ديگر دوستشان ندارم. اگر حال داشتم همين الان همه را می کندم اما حسش نيست. اين دو روز هر چه انرژی داشته ام داده ام و حالا خالی خالی برگشته ام خانه و اينجا نشسته ام آدامس می جوم. آنقدر سيگار کشيده ام که چشمانم همه چيز را دوتا می بيند. سيگاری نبودم. نيستم. اما اين مدت کشيدم و کشيدم. خلاصه پدری از جسم و روحم درآورده ام که ديدنی است. اوضاع روحی مان زياد تعريفی ندارد. هرچه بيشتر می گذرد مثل زخمی ست که بيشتر درد می گيرد. تمام وسايل اتاقم بی حرکت سرجايشان نشسته اند انگار هيچ اتفاقی نيافتاده. عکس ها ديوانه ام می کنند. دخترک نيست. چقدر خالی ست اينجا وقتی او نيست. يک سيگار ديگر روشن می کنم. من هيچم. من يک هيچ بزرگم که می نشينم روبروی خواهرم. دستانش را در دستانم می فشارم. به چشمهای ورم کرده اش خيره می شوم. و دردی در آن چشمها می بينم که تمام قلبم را به آتش می کشد. بعد چرت و پرت می گويم. دلداری می دهم. می گويم تنها نيست. می گويم چقدر دوستش دارم. می گويم و می گويم. او نگاهم می کند. و می دانم اگر ميهمانان آنجا نبودند همانجا باز سر بر شانه ام گذاشته بود و زار زار گريسته بود. من هيچم. يک هيچ بزرگ که معنی مرگ را نمی فهمم. نمی دانم چرا بايد برای کسی که تا همين چند روز پيش نفس می کشيد و راه می رفت و می خنديد حلوا هم بزنم و قرآن بخوانم و بروم بهزيستی برايش خيرات کنم. من نمی توانم باور کنم که چگونه يک مادر می تواند تمام لباسهای نوی فرزندش را بسته بندی کند و با دست خودش ببرد بدهد يتيمخانه. نمی دانم اين نيرو از کجا می آيد. نمی توانم وسعت اين غم را تصور کنم. من نمی توانم به عکس های زيبای زيبای علی نگاه کنم و بگويم خدا بيامرزدش. نمی توانم. نمی توانم. من هيچم. يک هيچ بزرگ که به دنبال نشانه ای می گردم. در گل های خشک شده ی رز صورتی که به اندازه دانه های فندقند و تمام سنگ مزار را پوشانده اند. در عکسی که معصومانه می خندد و نگاهم می کند. در دانه های اشک که بی مهابا فرو می ريزند. در درد. در غم. من هيچم. يک هيچ بزرگ که تمام دنيا را باور نمی کنم ديگر..


 

No comments:

Free counter and web stats