Feb 8, 2006

زن داشت كاسه توالت را مي شست وقتي فكر مي كرد. با خودش مي گفت من علي را اينجوري دوست دارم. ساده و معصوم مثل زمان زنده بودنش. با خنده هايي كودكانه كه چقدر به دل آدم مي نشست.از حرف هاي تو سر در نمي آورم. از آن علي كه تو مي گويي به هيبت در است و بال هاي سفيد دارد و بدنش مثل هاله اي از نورهاي رنگارنگ است چيزي نمي فهمم. از حرف ها و نصيحت ها و پيش بيني هايي كه از ارتباط روح به روح با او مي گيري چيزي نمي فهمم. شايد ايراد از من است. شايد من كم مي دانم. شايد قوه درك من هنوز به تو و آموزشهايي كه ديده اي و ارتباطات فرا انساني كه با او داري نمي رسد. شايد من هم چون مادرش نيستم به همان علي قانعم. شايد من هم اگر جاي تو بودم به هر وسيله اي دست پيدا مي كردم تا سهم بيشتري از كسي كه روزي در كنارم بود و حالا نيست داشته باشم. اما هر چه هست من علي را آنطوري دوست دارم. همانطوري كه ديشب خوابش را ديدم. در شكل خودش. در شكل انسان. با چهره اي خندان و واقعي. من مي بوسيدمش و درگوشي با او حرف مي زدم. من علي را با همان چهره اي كه از او به يادگار مانده دوست دارم.


 


 

No comments:

Free counter and web stats