Jan 17, 2007

مارسل پروست: زن ایده آل من، زنی است نابغه با یک زندگی بسیار<عادی>



 

منبع: نظرخواهی وبلاگ انار!




با خودم

فکر می کنم از میان آن همه بحث و جدل و نظر همین یک جمله برای تو کافی بود؟و بهاز فکر می کنم بله. همه چیز در این جمله خلاصه شده. نه از این جهت که چنین زنی ایده آل یک مرد بوده بلکه به این خاطر که این زن موجودی ایده آل برای خودش و اطرافیانش نیز خواهد بود. گاهی اوقات ما پیچیدگی های ذهن و روحمان را پرورش می دهیم. آن را نشانه ای از بیشتر دانستن می دانیم (که می دانم هست) اما همانها را بند می کنیم می پیچیم دور دست و پایمان تا جایی که از یک زندگی ساده (نه بی هدف و کورکورانه) بلکه آرام برگرفته از فهم باز می مانیم. می خواهیم معماهای ذهنمان را حل کنیم چهار تا نقطه کور دیگر پیدا می کنیم. از خودمان خشمگین می شویم. از مردان اطرافمان هم. و از هر چیزی که راه ما را برای یک عبور بی دغدغه از گذران زندگی سخت می کند. اما همین سختی اگر ابزاری شود که خشم جای خود را به فهمی آرامش بخش بدهد بُرده ایم. می دانم که بُرده ایم. و این کمی دور اندیشی، ایمان، اطمینان و جسارت می خواهد. آنوقت زنی می شویم نابغه با یک زندگی بسیار عادی. که حتما لازم نیست ایده آل کسی هم باشیم. مهم این است که شب که سر می گذاریم روی بالش، قلبمان درد نداشته باشد.


 



9 comments:

داریوش said...

سلام/ ميخواستم لوس بازی در بياورم و بگويم من اول ولی نميدانم چه شد که رفتم و تمام پستهای اين صفحه را خواندم و دلم گرفت/ فکر نميکردم پدرتان در اين چند روزه اخير رفته باشد/ متاسف شدم/ و بعد پستهای بعديت هم که همه اش پيله کرد و آويزانم شد تا اشکم را در بياورد/ عجيب نيست که اينهمه تحت تاثير نوشته هايت قرار بگيرم

داریوش said...

يکباره بغض کردم و دلم خواست گريه کنم/ خير سرم آمده ام دفتر  تا يکی از نوشته هايم را تمام کنم بعد عمری/ که وسوسه شدم بخوانمت/ نامه ايی که نوشته بودی برای آهو و آن گريه آهو توی بغلت بغض مرا هم شکست/ ولی ته همه ی اين حرفها / ميرسم به آدميزادی که خدا خلق کرد تا همدرد اطرافيانش باشد و ما چقدر هستيم؟/ چقدر؟؟؟؟/ و باز ته ته ته تمام اينها ستايشت ميکنم که مادری/ مادری که مجبور شد از روی بلند ترين ديوارها بپرد و توی اين دنيای ديوانه بلد است فرزندش را مادر باشد/ مادر باشد با تمام دشواريهايش

تايگر said...

سلام

خوبی؟ قشنگ بود.

برات دعا می کنم.

بای تا های

روزبه said...

...

نميتوانم حسی که از اين نوشته ها گرفتم را بازگو کنم...مگر می شود با اين همه تنهايی کنار آمد؟

سخت است...

خيلی سخت...

Take Care & Doe

آهو said...

سرت سلامت داريوش جان.

رویا said...

نميدانم چرا مدتی است نميتوانم پوست بيندازم .انگار از بيرون با نخ و سوزن افتاده اند به جانم و حسابی بخيه خوردم.ميبينی آهو جان !!!گاهی وقتها حتی برای يک زن عادی بودن هم بايد تلاشی بيش از نيرويت داشته باشی در اين دوره و زمانه .گاهی با اينکه خيلی دلم ميگيرد ،و بغض بی مروت راه گلويم را کیپ می گيرد ،ولی باز خوشحالم که زنم.دخترک را ببوس.

سارا said...

آهو جان با خواندن نوشته هايت يک من ديگر يافتم

من هم تنها برای دخترم جدل ميکنم شايد همه مادران  همان جان شيفته ای هستند که می بايست........

همسفر said...

آدمها عادت دارند حتی کوچکترين مشکلی که پيش می آيد را به موضوعی بزرگ تبديل کنند تا بتوانند عمری را با آن سر کنند در صورتيکه شايد آن مشکل حتی ارزش آنی فکر کردن هم نداشته باشد !! اميدوارم که خدا روح پدرتان را هم قرين رحمت کند و بار ديگر که می آيم از اين اخبار ناخوش خبری نباشد .... موفق باشی

ابراهیم said...

سلام / من مدتها بود به وبلاگت نیومده بودم. یه جوری شدی . دیگه نوشته هات مثل قبلا نیست.

در ضمن برات آرزوی صبر میکنم ... داری شاهد رفتن خیلیا میشی. البته چاره ای هم نیست

Free counter and web stats