May 20, 2007

کار و درس را می گذارم کنار. به خواهر ها هم زنگ زدم و نبودند. با الف هم که نمی توانم حرف بزنم .. می ماند دغدغه ی همیشگی .. تو .. دو روز است با شنیدن این آهنک های فرانسوی یاد تو می افتم. خصوصا وقت رانندگی به تنهایی آنهم توی اتوبان. یاد بار اولی می افتم که با هم شام خوردیم. چرا خاطره ی آن روز دست از سر من بر نمی دارد. چرا تی شرت لیمویی و ژاکت بهاره ی مشکی رهایم نمی کنند. نمی دانم این دردِ چیست. دردِ دوست داشتن؟ دردِ دوباره عاشق شدن؟ دردِ دلتنگ شدن؟ دردِ کامل شدن؟ دردِ پوست انداختن؟ دردِ چی ست آخر؟ بی خبر که می شوم از تو دلم می گیرد. دلم می گیرد اما این دلتنگی را به جان می خرم. بزرگ می شوم در آن. می آورمت جلوی صورتم. می گذارم لبخند بزنی. با اندام بلندت کنار من بایستی و با لهجه ی سویس آلمانی حرف بزنی و من با خنده بپرسم چه گفتی
نه بگذار بگویم حالا. بگذار بگویم که وقتی بی خبر می شوم از تو اول آرامم و صبر می کنم. بعد کلافه می شوم و صبر می کنم. بعد دلتنگ می شوم و صبر می کنم. بعد منتظر می مانم و صبر می کنم. وقتی بی خبری ادامه دارد قلبم فشرده می شود. چند ساعت می گذرد. گاهی چندین ساعت. خبر می دهی. آرام می گیرم دوباره. اما شب که می گذرد و به فردا می رسد این انتظار هیچ خوشایند نیست. آزارم می دهد. مثل دیشب. هیچ هم نگفتی. هیچ هم نگفتم. فقط آزرده شدم. اما بی معناست. آزردگیم را می گویم که با حرفی آب می شود
باید زندگی کنم. با تمام چیزهایی که از صبح درگیرش هستیم. باید بروم توی خیابان راه بروم و عینک آفتابی بخرم و مغازه ها را تماشا کنم و همشهری بخوانم و تلفن کنم به ع تا چرت و پرت بگوییم و خالی شویم. باید زندگی کنم همچنان که تو در پس زمینه ی این گذرانِ روزهایم ایستایی و ساکن و ماندگار
گاهی می ترسم از خودم
گاهی
گاهی

تو چطور
نمی ترسی
تو می دانی و حرف نمی زنی

1 comment:

Free counter and web stats