Sep 11, 2007

20 شهر ی ور

چرا فکر می کنی فرق می کند؟ چرا فکر می کنی باید فرقی داشته باشد اما وقتی که می رسد می بینی هیچ فرقی هم با روزهای دیگر خدا ندارد. حتی ممکن است کمی هم سرما خورده باشی و یک استامینوفن انداخته باشی بالا. بیشتر وقتی متوجه اش می شوی که می بینی به غیر از دخترک و مادر و تک و توک همکاران تقریبا دیگر کسی نیست که بهت تبریک بگوید. خنده دار تر اینجاست که خودت هم حوصله ی این روز را نداری انگار. دوست داری زودتر بگذرد و دوباره مشغول زندگیت باشی و سرت را زیر برف کنی و یک چیزی مثل نیشتر مدام توی سرت نزند که یک سال دیگر هم رفت. حالا خوب است که شب هنوز مانده. خوب است که شوق کودکانه ای ته قلبم هنوز هست برای جشن دونفره ی امشبمان. عکس های دیشب را نگاه می کنم. جشن کوچک من و مادر و دخترک را. هنوز گرمی گونه هایش را روی گونه هایم احساس می کنم وقتی مثل کودکی خودش را چسبانده بود به من تا عکس بگیریم. تقریبا تا بحال هیچ وقت چنین چیزی را احساس نکرده بودم. با خودم فکر می کنم نکند بیشتر از آنچه که می دانم و می بینم به من نیاز دارد؟ نکند بیشتر از آنچه که من به او نیاز دارم او به من وابسته است؟ نکند من مادر ِ مادر شده باشم؟ .. کاش اینطور نبود. کاش این همه سنگین نبود بار مسئولیت.
راستی، دیشب خانه ی بغلی ما عروسی بود. برای من که شب تولدم بود خوش یمن بود. یک چیز دیگر، آن شمع های رنگی کوچک باریک، امسال کیک تولد دخترک، تو، و من را روشن کردند. این هم برای من نشانه ی خوبی ست. نشانه های کوچک خوبی که زندگی را در پشت تمام شبها و روزهایش برای لحظاتی زیباتر، شیرین تر، و روشن تر می کنند.
امروز اولین روز از سی و هفتمین سال زندگی من است.

No comments:

Free counter and web stats