Sep 8, 2007

اینجا چراغی روشن است

معلقم. احساس تعلق به هیچ کجا نمی کنم. آنجا که به یقین می دانم مال من است، عمر نوح و صبر ایوب می خواهد که حسم را به چشم ببینم. آنجا هم که زندگی می کنم گمان می کنم مال من نیست. صبرم تمام شده. برای حالا هم که شده - نه برای فردا و نه به خاطر دیروز- می خواهم جایی برای خودم داشته باشم. حتی اگر همیشه در آن زندگی نکنم. می خواهم جایی باشد که به آن تعلق خاطر داشته باشم و واقعی باشد. دیدنی باشد. لمس کردنی باشد. از ایمان به رویاهایم دست نشسته ام. اما شاید رویاها حالا حالا ها عینی نشوند. این شب و روز من است که با چشمم گذرانشان را می بینم. باید بجنبم. قبل از آن که دیر شود.
خیلی بد است که آدم نسبت به خانه ای که در آن زندگی می کند چنین حسی داشته باشد؟ ولی من دلیلش را می دانم. لحظاتی را که اینجا در حیاط درختکاری شده می گذرانم مرا از خانه جدا می کند. خوب می فهمم. اینجا هم که مهمانم. می روم. و وقتی برمی گردم خانه برایم زندان می شود انگار. بال هایم را کنده اند انگار. دلیل این را هم خوب می دانم. این خانه نیست که بالهای مرا می کند. این جدا شدن از توست که مرا اینگونه بی قرار می کند. می خواهم لحظات بی قراریم را در یک چهار دیواری از آن خودم سپری کنم تا آرام بگیرم. می خواهم چشمم به چشمان مادر نیافتد. می خواهم تنها باشم کمی با خودم. می خواهم ببینم که زمان می گذرد و آرام آرام مرا با خود پیش می برد. می خواهم در خانه ای آرام بگیرم و ساکن شوم که به من یادآوری کند زندگی همین است. توی خانه ی مادر همیشه احساس می کنم مهمانم. باید بروم. می خواهم بروم. اما به کجا. به حیاط درختکاری شده پناه می برم اما آنجا هم که جای من نیست. آنجا هم که مهمانم. می خواهم یک چهار دیواری باشد که آنجا سرم را در لاک خودم فرو ببرم و فکر کنم بی آنکه قضاوت کنم. بی آنکه بی طاقت شوم.
می خواهم کمی از درون آرام بگیرم
پ ن 1 عنوان پست اسم فیلمی بسیار زیباست
پ ن بی ربط 2 هوا آفتابی ست اما بوی پاییز می دهد
پ ن بی ربط 3 دارم مجموعه داستان های کوتاه عباس معروفی ( دریا روندگان جزیره آبی تر) را می خوانم. داستان (منظره ی باستانی) عجیب به دلم نشست. مرا یاد پدرم انداخت

No comments:

Free counter and web stats