Mar 26, 2009

ما همه بندگان یک درگاهیم

من امسال عید تهران هستم. به دیدن بزرگان فامیل می روم. با دخترک توی خیابان های خلوت و خنک رانندگی می کنم. وقتم را به کتاب خواندن و چرت زدن می گذرانم. امروز که با تو حرف زدم به خیلی چیزها فکر کردم.به اینکه گاهی غیر ممکن، فقط همان چیزی ست که کسی نخواهدش. وگرنه غیرممکن وجود ندارد. بعد دیدم که عشق از نگاه من شامل غیرممکن ها نمی شود. که مرزی ندارد. خدا را شکر که به همین می توانم دلخوش باشم.


  


عید شما مبارک دوستان عزیز دیده و نادیده ام. امیدوارم امسال سالی سرشار از سلامتی، نیکبختی، شادی و نعمت برای تمام ما باشد.


٢ فروردین ١٣٨٨ 

Mar 14, 2009

ما

دیشب که دفترچه قرمز رنگ "حرفهای" دخترک را خواندم که نمی باید می خواندم اما باید می فهمیدم چی توی کله ی کوچک این موجود معصوم که دارد وارد دنیای بزرگ ها می شود می گذرد! راستش هم غصه خوردم و هم  ترسیدم.


.


.


 فهمیدم که من و او  آنقدر ها هم که به نظر می رسید خوشبخت نیستیم.  

دستها

برای آدمی که سکه های معمولی را از هر زمان و دوره و هر کشور می گذارد کنار و بادقت جمعشان می کند توی یک آلبوم کلکسیون سکه. همان سکه های معمولی که ما دست به دست می چرخانیم و بی هیچ تاملی خرجش می کنیم. برای آدمی که نگاهش با خیلی ها متفاوت است. آدمی که یک کتاب را چند بار می گذارد توی فلان طبقه کتابخانه و باز برش می دارد و جابجایش می کند و آنچنان با دقت با آن رفتار می کند انگار که یک موجود زنده است. برای آدمی که دستانش آنقدر ماهرانه هر چیزی را از بی جان گرفته تا جاندار لمس می کند. آنقدر لطیف و آرام که انگار بیشتر مراقب دستان خودش است تا آن چیزی که در دست دارد. برای این آدم، موجودی دوست داشتنی بودن، چیز خوبی ست.

دستها

برای آدمی که سکه های معمولی را از هر زمان و دوره و هر کشور می گذارد کنار و بادقت جمعشان می کند توی یک آلبوم کلکسیون سکه. همان سکه های معمولی که ما دست به دست می چرخانیم و بی هیچ تاملی خرجش می کنیم. برای آدمی که نگاهش با خیلی ها متفاوت است. آدمی که یک کتاب را چند بار می گذارد توی فلان طبقه کتابخانه و باز برش می دارد و جابجایش می کند و آنچنان با دقت با آن رفتار می کند انگار که یک موجود زنده است. برای آدمی که دستانش آنقدر ماهرانه هر چیزی را از بی جان گرفته تا جاندار لمس می کند. آنقدر لطیف و آرام که انگار بیشتر مراقب دستان خودش است تا آن چیزی که در دست دارد. برای این آدم، موجودی دوست داشتنی بودن، چیز خوبی ست.

Mar 2, 2009

سالها

خوب راستش خیلی وقت است که درست حسابی نمی نویسم. یعنی عجله صبحگاهی برای رسیدن به شرکت و کار تمام وقت و برگشت به خانه و انجام کارهای عقب افتاده خودم و دخترک و مادر دیگر مجال و رمقی برای احساساتی نشدن که نه ولی برای نوشتن از آنها نمی گذارد. اما ننوشتن دلیلی بر احساس نکردن نیست. حس و حالها هستند مثل همیشه. پررنگ و غلیظ. امروز که رفتم وزارت ارشاد میدان بهارستان وقت برگشتن توی آژانس چشمم افتاد به ساختمانها و مغازه های قدیمی. سپه سالار، مخبرالدوله، چرچیل خاطره انگیز، قدیم ترها چقدر میامدیم اینجاها می چرخیدیم که مثلن شلوار جین و کتانی بخریم. مثل حالا نبود که کله ات را از در بیاوری بیرون و شلوارها در مغازه ها ردیف شوند جلوی چشمانت با انواع مارک ها. بعد گذاشتم حسی تمام وجودم را بگیرد. بعد به خودم آمدم. تا کی یاد گذشته کنم و دلم تنگ شود. همه اش هم که نمی شود نوستالژی باشد. نمی شود که از روزی که خاطره را دیدم بعد از چهارده سال تمام سالهای نوجوانی و بی خبری بیاید جلوی چشمانم. نمی شود که از روزی که رفتم دنبال دخترک و تمام خیابان های شمیران را رانندگی کردم و گلفروشی برکه را دیدم که چهارده سال پیش از آنجا گل خریدیم و فاتحانه بردیم گذاشتیمش روی میز پذیرایی آن خانه ی ویلایی توی زعفرانیه، تا حالا یک چیزی بیخ گلویم را بفشارد. آن گل سند فتح نبود. بازی قمار بود. نمی شود که. باید گذاشت آن حس بیاید و برود. نماند توی جان و بغض نشود. باید رها شد.


 

سالها

خوب راستش خیلی وقت است که درست حسابی نمی نویسم. یعنی عجله صبحگاهی برای رسیدن به شرکت و کار تمام وقت و برگشت به خانه و انجام کارهای عقب افتاده خودم و دخترک و مادر دیگر مجال و رمقی برای احساساتی نشدن که نه ولی برای نوشتن از آنها نمی گذارد. اما ننوشتن دلیلی بر احساس نکردن نیست. حس و حالها هستند مثل همیشه. پررنگ و غلیظ. امروز که رفتم وزارت ارشاد میدان بهارستان وقت برگشتن توی آژانس چشمم افتاد به ساختمانها و مغازه های قدیمی. سپه سالار، مخبرالدوله، چرچیل خاطره انگیز، قدیم ترها چقدر میامدیم اینجاها می چرخیدیم که مثلن شلوار جین و کتانی بخریم. مثل حالا نبود که کله ات را از در بیاوری بیرون و شلوارها در مغازه ها ردیف شوند جلوی چشمانت با انواع مارک ها. بعد گذاشتم حسی تمام وجودم را بگیرد. بعد به خودم آمدم. تا کی یاد گذشته کنم و دلم تنگ شود. همه اش هم که نمی شود نوستالژی باشد. نمی شود که از روزی که خاطره را دیدم بعد از چهارده سال تمام سالهای نوجوانی و بی خبری بیاید جلوی چشمانم. نمی شود که از روزی که رفتم دنبال دخترک و تمام خیابان های شمیران را رانندگی کردم و گلفروشی برکه را دیدم که چهارده سال پیش از آنجا گل خریدیم و فاتحانه بردیم گذاشتیمش روی میز پذیرایی آن خانه ی ویلایی توی زعفرانیه، تا حالا یک چیزی بیخ گلویم را بفشارد. آن گل سند فتح نبود. بازی قمار بود. نمی شود که. باید گذاشت آن حس بیاید و برود. نماند توی جان و بغض نشود. باید رها شد.


 

Free counter and web stats