Sep 10, 2009

خانه؛ نان؛ زندگی


همین چند وقت پیش بود که داشتم به تو می گفتم خوشبخت ترین روزهای زندگیم را می گذرانم چون شما دو نفری که خیلی دوستتان دارم کنارم هستید. یادت هست. حالا به این فکر می کنم که زندگی چقدر نسبی است. چقدر همه چیز می تواند در یک آن تغییر کند. از خوب به بد. از بد به خوب. دخترک برایم یک کیف موبایل بافته با دگمه های رنگارنگ رویش. مادر برایم هدیه گرفته با شیرینی دانمارکی و شمعی که هر سال همه ی ما باید در روز تولدمان فوتش کنیم. من مادر و دخترک را محکم بغل کردم و بوسیدم. به رویشان خندیدم. شمع را فوت کردم. در حالی که همین چند ساعت پیش غم انگیز ترین هدیه تولد عمرم را از تو گرفته بودم.


 


 



 

No comments:

Free counter and web stats