Aug 21, 2010

سفرنامه در کار نیست

متنفرم از پروازهای آخر شب جمعه که باید فردا صبحش سرکار باشی. ولی ما با یکی از همین پروازهای تنفرانگیز برگشتیم. خدا رو شکر که باز پامون به زمین رسید البته. آقا من این آهنگهای اخیر زدبازی رو خیلی دوست دارم. "دوستای صمیمی کارای قدیمی .." حالا هر کی من رو به چیپ بودن محکوم می کنه بکنه. آدم که همیشه نباید دم از بتهون و کلاسیک گوش دادن بزنه که.
من اونجا آفتاب گرفتم. گشتم. خوردم. خوابیدم. با دخترک توی دریا چرخیدیم. توی بازار چرخیدیم. کنسرت رفتیم. خندیدیم.
پنجشنبه شب داشتم کارتهامو از کیف پول قدیمم می گذاشتم توی کیف پول جدیدم. از خرید اومده بودیم. می خواستیم بریم شام بخوریم و موزیک زنده گوش کنیم. شب پنجشنبه بود و جزیره و آرامش. هنوز مسافرت تموم نشده بود. سرخوش بودم. کیفمو ریختم بیرون. داشتم توش رو وارسی می کردم که میون کارتها چشمم خورد به کاغذ سفید کوچیکی از بهشت زهرا که مسئول اطلاعات شماره قطعه نسرین رو روش نوشته بود و بهم داده بود. نگاهش کردم. من داشتم زندگیمو می کردم. اون اونجا خوابیده بود. فرسنگها دور از من. زیر خاک. بغض کردم. بعد با همون بغضی که داشتم تمام کارتهارو جابجا کردم. اون کاغذ رو هم انداختم کنار کارتهایی که نمی خواستمشون. دیگه نمی خواستمش. شماره 311 همیشه توی ذهن من می مونه. نسرین همیشه اینجور وقتها به این فکر می کنم که آیا تو فرصت رو از دست دادی و من هنوز فرصت دارم یا برعکس؟ تو راحت شدی از جبر زندگی و رفتی. من موندم که باز زندگی کنم. تا کی نمی دونم. فرق من و تو الان اینه. درسته که نیستی از زندگی استفاده کنی. نیستی طلوع خورشیدو ببینی. از بوی یک گل یا خوردن یک غذای لذیذ لذت ببری. نیستی که خیییییلی چیزای خوب رو حس کنی. اما یادت باشه که نیستی که درد بکشی. رنج ببری. غصه بخوری. نگران باشی. من اما هستم هنوز. هستم که لذت ببرم و هستم که رنج ببرم. فرق من و تو الان اینه.

1 comment:

hamoon said...

به تسکین دل خود. به فرار از بغض. به خاطره و خاطره و فریاد.

Free counter and web stats