Aug 23, 2010

یک تکه زندگی

همه چیز به شکل مضحکی آرام می گذرد. سبکی تحمل ناپذیر هستی که می گویند همین است انگار. منتظر سفر بعدی هستم که آخر تابستان است. بقیه روزها در تکرار می گذرد. گاهی در آرامشی کسل کننده. شاید هم آرامش قبل از طوفان است. هیچ چیز که آدم پیدا نمی کند منتظر می ماند. منتظر اتفاقی، چیزی. از اتاق کناری صدای آهنگ عربی می آید. همکارمان فیلم سفر لبنانش را گذاشته بقیه ببینند و حالش را ببرند! من هم توی این اتاق تهی نشسته ام و تق تق تایپ می کنم. مهماندار می آید توی اتاقم کمی می نشیند روی صندلی و می بیند سرم به کار خودم است. می رود. در راستای زیباسازی شهرمان روی یک برج چندین طبقه که از پنجره اینجا دیده می شود، دارند یک نقاشی خفن می کشند. هنوز چیزی نفهمیده ام ازش. بالایش چیزی مثل سیاره و آسمان است. با نوشته هایی مثل خط عربی. پایین ترش یک دست سفید بزرگ است. یک چیزی توی مایه های نقاشی های حماسی نهضت لبنان. چنگی به دل نمی زند.
صبح که ساعت زنگ زد بیدار شدم و دیدم دخترک آمده خوابیده کنارم بالشت مخصوص خودش را هم آورده سگش را هم بغل کرده. طفلک با اینکه می داند تخت دونفره برای من یکی کم است باز هم گاهی اوقات دلش تنگ می شود و می آید کنار من. شبها توی تختم جولانی می دهم که بیا و ببین. خیلی کیف دارد که هر طرف تخت که خواستی، بتوانی بخوابی. برای همین است که من بطور لاینقطع در طول شب از این بالشت به آن بالشت در حال حرکتم. این هم از مزایای زندگی مجردی. حالا هی ناله کنم از تنهایی. قدر نشناسم دیگر.

No comments:

Free counter and web stats