Oct 7, 2010

یه همکار داشتم 2

یه همکار داشتم آقایی حدود 70 ساله. یعنی الان حدود 75 ساله! روز اول فکر می کردی الانه که همینجا روی صندلی کنار منشی ریق رحمت را سر بکشد. انقدر که ریزه میزه و لاغر بود. اما تقریبن از همه همکارای مردی که تو اون مجموعه داشتیم باحال تر بود. فرز و زرنگ. مدام می رفت بندر و می اومد. آخ هم نمی گفت. می نشستیم دور هم قهوه می خوردیم (با قهوه خاچیک هایی که برامون میاورد) یه بار هم یه دست قهوه خوری شیک به من هدیه داد. دوستش داشتیم. یک کتاب شعری هم داد بیرون. به ما هم یه نسخه داد. آدم جالبی بود. می شد باهاش حرف زد. شوخی کرد. همیشه کت و شلوار می پوشید با یه دستمال گردن شیک. بچه هاش اینجا نبودن. همسرش هم مدام در رفت و آمد به ایران و اون ور بود. پیرمرد تنهایی بود. چند وقت بعد از این که از اون شرکت اومدم بیرون خبردار شدیم کمرش شکسته و تو خونه خوابیده. زنگ می زدیم چند وقت یه بار احوالشو می پرسیدیم. نگرانش بودم. نمی دونستم واقعن توی چه وضعیته. امیدوار بودم خوب باشه. گاهی هم فکر می کردم این دفعه که زنگ بزنم شاید مرده باشه. چند وقتی همینطوری گذشت. تا اینکه یه روز توی اتاق بازرگانی که برای کاری رفته بودم، نشسته بودم توی نوبت. یکهو چشمم خورد به یکی از همکارای قدیمم توی همون شرکت. دختر جوونی بود. تا اینجای داستان مشکلی نیست. چیزی که بعد دیدم جالبه و اون هم همین آقا با کت و شلوار و دستمال گردنش بود که بدو بدو دنبال دختره می دوید. لامصب چه فرزم بود مثل قبل! اومده بودن برای کاری. اول شوک شدم. بعد خوشحال که آقای .. نمرده پس!
رفتم جلو برای حال و احوال. کلی هم از دیدن من شوک شد بنده خدا. فرداش هم زنگ زد عذرخواهی که نتونسته بود بیشتر احوالمو بپرسه چون سرش شلوغ بوده. چیزی بهش نگفتم. فقط براش آرزوی سلامتی کردم و گفتم خوشحالم که از رختخواب بیرون اومده. دیگه نگفتم خوشحالم که هنوز از زندگی لذت می بری و نمردی!

No comments:

Free counter and web stats