Oct 11, 2010

پنجره رو به حیاط پشتی

دوباره جابجا شدیم. یه چیزی هم نوشته بودم من باب این جابجایی های اجباری شرکتمان. از این دفتر به آن دفتر. از این ساختمان به آن ساختمان. از این اتاق به آن اتاق. حواسم نبوده پاکش کرده ام. اما من هنوز آن پنجره را دارم. از اتاق بغلی این دفعه.
مدیرمالی جدیدمان ساعت دستش نمی بندد. و من اصلن جدیش نمی گیرم. اصولن در مورد مردها به دو چیز خیلی اهمیت می دهم. ساعتی که به دستشان می بندند. و کفشی که می پوشند. ساعت حتمن نباید آخرین مدل و گران ترین باشد. کفش هم همینطور. فقط اصالت داشته باشد. حالا این به این معنی نیست که هر کی این دوتا را دارد لزومن جنتلمن است! اما نداشتن حداقل یک ساعت مچی مردانه برای یک مرد خیلی چیز بدی است به نظر من.
کمتر وقت می کنم بنویسم. چند کار ترجمه برداشته ام که وقتم را می گیرد. علاوه بر آن با جابجایی اخیر و اضافه شدن تعدادی از همکاران شرکت پخشمان، کلن سرم شلوغ تر شده.
دیروز ماجرایی داشتیم با دخترک. زده بود زیر گریه و عر می زد که درسو دوست ندارم. گفتم نرو مدرسه! گفت مدرسه رو دوست دارم. درس فلان و بهمان و بیسارو دوست ندارم. گفتم نخون! خلاصه بعد از صحبتهای فراوان (کمی متفاوت با شکل آغازین دیالوگمان!) به این نتیجه رسیدیم که چون به دلیل درس نخواندن احتمالن بی سوات و رخت شور خواهد شد فعلن از خر شیطان بیاید پایین تا ببینیم بعد از امسال، چه خواهیم کرد.
از شما چه خبر؟!

No comments:

Free counter and web stats