نشسته ام توی دفتر آقای ب که دارد با موکلش تلفنی حرف می زند. منتظرم تمام شود و بیاید سر پرونده ی من. بوی سیگار دارد خفه ام می کند. دلم می خواهد بروم پنجره را باز کنم و از هوای تمیز بیرون چند نفس عمیق بکشم. وقتی داشتم می آمدم توی خیابان اصلی جای پارک نبود. داشتم می پیچیدم توی کوچه فرعی که یک ماشین از پارک درآمد. رفتم سرجایش پارک کردم. گفتم خدایا مرسی از شانس. بعد با خودم گفتم واقعا من خوش شانسم؟ خصوصا حالا؟ خصوصا این روزها؟ .. یک چیزی دارد خفه ام می کند. یک چیزی توی تمام تنم رسوب کرده. دارم آرام آرام می میرم به گمانم.
یکشنبه 17.45 دقیقه. سهروردی
1 comment:
پیدا کردن جا پارک تو سهروردی مثل پیدا کردن یه جفت خوب می مونه...همونقدر به شانس آمیخته...همونقدر شیرین
اما هیچ وقت نمیشه رو این شانسا حساب باز کرد...قسمت ما همیشه کوچه فرعی هاست...ابن یمین...پالیزی...هویزه...خرمشهر...اندیشه ها...همینطور فرعی ها رو بگیر تا برسی هفت تیر
Post a Comment