Jan 24, 2004

نشستم كتاب" داستان خرس هاي پاندا " رو يه سره خوندم.يه نمايشنامه كوتاهه.قهرمان داستان توي زندگي بعديش قراره كه يه خرس پاندا  بشه چون دوستش داره...


دارم سيمين غانم گوش مي كنم.يه كتاب بازاري هم جلوي رومه كه به زور هم كه شده بايد يه بار بخونمش"مدير يك دقيقه اي".جان اسپنسر.قبلا هم يه کتاب ديگه ازش خونده بودم به اسم:چه کسی پنير مرا جابجا کرد!آره اسمش خنده داره و در مورد راه حل های عملی و ساده برای رودررويی با شرايط جديد زندگيه.


قاعدتا" بايد الان كتاب بخونم و به اين فكر كنم كه آخرش آقاي ...قبول مي كنه كه قبل از اومدن آقای ..از سفر مدارك منو تاييد بكنه يا نه.قاعدتا" بايد به پيشنهاد ترجمه كتابي فكر كنم كه بهم شده و نمي دونم چه آش شله قلم كاري از آب درخواهدآمد.


اما هنوز بوي اون كتابفروشي توي بينيمه.من اسم اونجا رو مي ذارم كتابفروشي خودم.چون خيلي دوستش دارم.از هياهوي شهر كه پناه مي برم اون تو انگار وارد يه دنياي ديگه مي شم.خودمو فرامو ش مي كنم.لابلاي كتابا مي لولم.با آقاي كتابفروش كه دوست خوبم هم هست سر كتابا بحث مي كنم.چند تا كتاب خوب بهم معرفي مي كنه.بوي كتابا رو تا آخر ريه هام ميفرستم تو و مثل بچه ها لپام گل ميندازه.


اونجا چشمم ميخوره به سالنمايي با عكس ارگ بم.سالنامه اي با تمام تصاوير ارگ.ارگ پيش از ويران شدن.ارگ پير مغرور.سالنامه رو هم برداشتم.حالا روي ديوار اتاقمه.فقط به خاطر اينكه بم رو فراموش نكنم.


قاعداتا" بايد از اون كتابفروشي كه ميام بيرون برم سراغ زندگيم.ولي هميشه يه چيزي از من توي اون كتابفروشي جا مي مونه! 


غانم داره مي خونه:من از اون آسمون آبي مي خوام.


دارم فكر مي كنم كه من بايد چي از كي بخوام!


راستي من الان دوست دارم براي يه پسر كوچولو دعا كنم.از اون دعا ها كه مخصوص خودمه.مي خوام از خدا براي اون و همه بچه هاي مشابه اون كه به خاطر شرايط پدرمادراشون مجبورن هميشه عمرشون رو بدون حضور يه والدشون سر كنن آرامش بخوام.چون ما اگه هيچ كاري هم نكرده باشيم اقلا تونستيم واقعيت رو بهشون نشون بديم.باهاشون روراست باشيم.مي خوام از خدا انقدر براشون فهم و درك بخوام كه وقتي يه روزي بزرگ شدن بتونن ما پدر مادر ها رو ببخشن.و نپرسن چرا؟


 


قاعدتا" من بايد تو رو هم الان دركت كنم.خوب منم دارم سعي مي كنم كه سعي كنم دركت كنم.با اين كه نمي شه.مي دوني كه نمي شه.من حتي تصوري از زندگي بدون دختركم رو هم در ذهنم ندارم چه برسه به اينكه بتونم خودمو جاي تو بذارم و دركت كنم.


پس بهتره توي اين شرايط فقط باشم.همين.شايد خواستي باهام حرف بزني.شايد خواستي گريه كني.شايدم برعكس من كه اينجور مواقع به تو پناه مي برم بخواي تنها باشي. فقط دوست دارم از اين مرحله بيرون بياييم. قاعدتا" بايد صبور باشم.مهربون باشم.دلداري بدم.ولي....


قاعدتا بايد واسه نقشه هايی كه كشيدم برنامه ريزی كنم اما نمی دونم الان اينجا كه نشستم به جز كيك خوردن و ياس نو خوندن چه خاك ديگه ای بايد تو سرم ببريزم.


 


راستي چي مي شد اگه منم يه خرس پاندا بودم...؟


 


 

12 comments:

روبي پيره said...

يک دقيقه برای خودم ( فکر کنم ) مال همين نويسندست . به اونم يه نيگاه بنداز

saheleoftade said...

ميبينی که دماغ تو هم گرفته؟ توش پر ه از بو های عجيب و غريب و متناقضی که آشفته ات ميکنه.مگه نه؟؟

intry said...

خب اسم ترجمه هاتو بگو شايد بدردمون بخوره

موريانه said...

پناهگاه من، در مواقع مشابه موسيقيست...من يک شنونده حرفه ای هستم...کاش اينجا قليان پيدا ميشد!...با پنج سيری.

يک پنجره said...

اين نوشته خيلی به دلم نشست

s.m.h said...

اگر خواستيد برای شاعران بزرگ جهان پيام بگذاريد

s.m.h said...

و همه ی اينها به خاطر لطف شما بی چشمداشت

سپینود said...

هيچی نمی شه گفت. هيچی. چون هيچ چيز قطعی نيست.ولی می شه پيش دوستی رفت و باهاش درد و دل کرد. چرا تو اين کار رو نمی کنی؟ فکر می کنی من تعارف می‌کنم؟

عبدالحامد said...

سلام ..." تنها خداست که موقت نیست ( آندره ژید)"... موفق باشی

s.m.h said...

کسی که می نويسد و در عين حال فروتن است هديه خدا ست

s.m.h said...

و باعث افتخار

pania said...

وبلاگ خوبی دارین

Free counter and web stats