Apr 28, 2009

از بابل تا تالار پذیرایی سلیمانی

3 داستان کوتاه حمیدرضا نجفی را در مجموعه "دیوانه در مهتاب" خواندم. بد نبود. داستان آخر را بیشتر دوست داشتم. ولی روی هم رفته نمی توانم بگویم خیلی روی من تاثیر گذاشت. الان دارم کتاب "در رویای بابل" ریچارد براتیگان را می خوانم. طنز ته داستان، جمله های کوتاه، و سرعتی که داستان دارد مرا خیلی راحت جلو می برد. برای خواندنش زور نمی زنم. توی کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان .." ایتالو کالوینو گیر کرده بودم. نمی دانم ریتم چندگانه ی داستان برای من خسته کننده بود یا برای همه. با کتاب دوست نشدم. شاید یک بار دیگر باید از اول بخوانمش.


 


فیلم بیست را بعد از وسوسه های فراوان برای دیدن یا ندیدن بالاخره دیدیم. تیتراز پایان که رسید، کم مانده بود وسط سینما بلند بلند بزنم زیر گریه. چیزی توی گلویم مانده بود. تمام وجودم انگار داغ شده بود و خون توی رگهایم بی حرکت مانده بود. نه به خاطر پایان غیرمنتظره فیلم و مرگ سلیمانی . برای اینکه ترسیدم. ترسیدم که من، ما خیلی چیزها را نبینیم و بمیریم.


 

2 comments:

ارمیا said...

سلام
وقتی خوندم این جمله ی حسین پناهی یادم اومد
بی شمار پدر شل از سگ دو بی شمار مادر کور از گریه ..بی شمار کودکی اسهالی بی سوت سوتک ...بی نهایت تابوت ...

آرمیتا said...

راستش خیلی هی دلم خواست که بروم و بیست را ببینم...نشده هنوز...اما به گمانم اگر بروم نتوانم جلوی ریزش گوله گوله اشکم را بگیرم

Free counter and web stats