
اينم يه نشونه از خوشي هاي مسيحيها موقع سال نو.
سال نو ميلادي مبارک.
هر چند هيچ چيز عيد نوروز خودمون نميشه.
شده تا حالا توي زندگيتون احساس ترس کنين؟ احساس دلهره و نگراني؟
توي خودتون يه خلاء احساس کنين که انگار صد ساله گوشه دل شما بوده.
شده تا حالا منتظر يه تغيير و تحول توي زندگيتون باشين؟
از تکرار زندگيتون خسته شده باشين.راضي نشين که عمرتون اينجوري بگذره.فکر کنين که بايد کاري بکنين قبل از اين که دير بشه؟
شده تا حالا منتظر معجزه باشين؟
شده تا حالا از اين شاخه به اون شاخه بپرين؟
شده تا حالا دنبال آرامش سرگردون بشين؟
شده تا حالا به کار پناه ببرين؟
سعي کنين عاشق بشين؟
شده تا حالا سعي کنين گذشته رو تکرار کنين؟
شده بعد از همه اينها سرخورده از تموم اين پرسه زدنها بشين؟
شده تا حالا از خودتون و از همه چيز فرار کنين؟احساس کنين درک نميشين؟
شده تا حالا احساس کنين به شدت تنها هستين؟و ببينين که اطرافيانتون اصلا متوجه تنهايي شما نيستن؟
شده تا حالا فکر کنين که يه جاهايي به بن بست رسيدين يا اگرم نرسيدين معلق بين زمين و آسمون موندين؟ببينين همرنگ جماعتين ولي يه چيزي از درون آزارتون ميده؟
شده تا حالا فکر کنين اونجايي که بايد باشين نيستين؟
تورو خدا نصيحت نکنين.همين که احساس کنم گوش کردين برام کافيه.
زندگي هر لحظه سخت تر و سخت تر ميشود.من نيز هر لحظه سخت تر و سخت تر ميشوم بي آنکه دليلي برايش بيابم.
اگر در کهکشاني دور
دلي ، يک لحظه در صد سال
ياد من کند ، بي شک
دل من در تمام لحظه هاي عمر
به يادش ميتپد پر شور
من اينک ، در دل اين کهکشان نور
صفاي سينه ات را با کدامين عمر صد ساله
پاسخ ميتوانم داد؟
براي خودت که ميدوني کي هستي.ممنونم.
يه خورده اين روزا دل و دماغ نوشتن ندارم.نميدونم چمه؟پيش خودم ميگم اين وبلاگم درد دل مارو چاره نکرد.دلم ميخواست وسط يه جاده بودم.يا توي کوير.اونجا که شباش ستاره ها بهت خيلي نزديکن.دوست داشتم ميرفتم و ميرفتم.يه جا ساکن نميموندم.مثل خط چيناي وسط جاده...
من غمگين ميشم.پس هستم...
باز برميگردم.روبراه که شدم.
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
هر وقت ميخونمش يادش ميفتم.اما خوب اون نوشته ها جاي لبخندشو نميگيره.جاي اون چشماي مهربون.آخ چقدر دلم ميخواست الان بود و من سرمو ميذاشتم روي پاهاش و گريه ميکردم.ازم هيچي نميپرسيد.هيچي.لازم نبود براش از دغدغه هام بگم.لازم نبود ازم چيزي بپرسه .فقط احساسش ميکردم..کاش بود.
***********
اين سرما قلبمو منجمد نکنه....
***********
وقتي نيستي يه عالمه حرف تلمبار ميشه روي سينم و ميخواد بترکه.وقتي هستي حرفي براي گفتن ندارم. فکر ميکنم لازم نيست که برات از نگراني هام بگم.از غصه هام.از آرزو هاي برآورده نشده و برآورده شدم.از آدمايي که فقط به خاطر اوناس که تلاش ميکنم.تو خودت همرو ميدوني.اما وقتي نيستي دلم ميخواد بترکه.از ديروز چي بگم.چي دارم که بگم. چي داري که بگي.شايد خيلي چيزا.شايدم هيچي.
**********
ميدونستم مثل من فکر ميکني.به خيلي چيزا مثل من فکر ميکني.مثل من نگران ميشي.مثل من خوشحال.مثل من غمگين. اين احساس لعنتي که امروز يقمو گرفته و ول نمکنه.و ميدونم تو هم همينجوري. اينو ميدونستم .از تلفن الانت فهميدم.خوشحال شدم.چون تو هم همون چيزي رو ميخواستي که منم بهش فکر ميکردم.اين که همديگرو ببينيم.اينکه با هم حرف بزنيم.اين که بايد با هم حرف بزنيم...
اگر اين درسته که، آدما بايد در زمان حال زندگي کنن، من در اين لحظه ، در همين لحظه،بهش ايمان پيدا کردم.
هله عاشقان بشارت
که نماند اين جدايی
برسد به يار دلدار
بکند خدا خدايي
به مقام خاک بودی
سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسيدی
هله تا بدين نپايی
تو مسافری روان کن
سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره
که خدا دهد رهايی
سفری روی به مغرب
سفری روی به مشرق
سفری به عرش اعلا
که ز نور اوليايی
منگر به هر گدايی
که تو خاص از آن مايی
مفروش تو خويش ارزان
که تو بس گرانبهايی
به صف اندر آ تنها
که سفنديار وقتی
در خيبر است برکن
که علی مرتضايی
صنم و تو همچو شيری
من اسیر تو چون آهو
به جهان که ديد صيدی
که بترسد از رهايی
همگی زوالم از تو
به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی
ز خودم مده جدايي