Dec 26, 2011

ریشه در خاک

همکارها سر نهار از تجربه های بچه داری حرف می زدن. از اینکه چقدر سخته بچه کوچیک رو بذارن مهد. از بچه هایی که صبح به زور از مادراشون کنده می شن و وقتی هم که مادر برمی گرده خونه، تا شب فکر می کنن که قراره دوباره برای همیشه بذاره بره. من داشتم سعی می کردم به بچه گی آهو فکر کنم. داشتم سعی می کردم و چیزای کمی یادم می اومد. خوب فرق هست بین روزمرگی اونها و خاطرات 13 سال پیش من. من داشت کم کم یادم می رفت خاطرات بچه گی آهو. فقط یادم مونده که وقتی من می رفتم سرکار، آهو با مادربزرگ و پدربزرگش می موند. تا من که تازه درسم تموم شده بود و تازه تنها شده بودم، بتونم کار کنم. یعنی شروع زندگی از صفر، در بیست و هشت سالگی با یه بچه 2 ساله. فقط یادم مونده که من انقدر دغدغه زیاد داشتم که دغدغه ی بچه توی خونه گذاشتن و سر کار رفتن تازه یکیش بود. یادم اومد که یه چمدون پازل و بازی فکری داشتیم که وقتی من نبودم، روزی بیست بار مادر با آهو می چیدند و دوباره از سر خراب می کردند. یادم اومد که از 5 سالگی گذاشتمش مهد کودک که صبح ها با سرویس میومد می بردش و من پشتش می رفتم سرکار. وقتی هم ظهر برمی گشت خونه، خوشبختانه همیشه مادر بود و غذای تازه. دیدم چقدر آهو توی موقعیت بهتری نسبت به بیشتر بچه های این دوره زمونه بزرگ شده. بچه هایی که از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر می مونن مهدکودک. با مادر پدرهای خسته ی از کار برگشته که دیگه نه حال بچه داری دارن نه نای غذا پختن. حالا می دونم که چرا وقتی مدام با آهو کل کل می کنم که بچه درس بخون و اون بی خیال از کنارم رد می شه و چشم غره ای بهم می ره و فردا نمره بیست می ذاره جلوی روم، دلیلش چیه. این از همون آرامشی آب می خوره که آهو توش بزرگ شده. با اینکه پدرش هیچوقت کنارش نبوده و مادرش نصف بیشتر روز ازش دور بوده، اما توی خونه ی پر مهری بزرگ شده که ریشه هاشو محکم کرده. امیدوارم آهو توی بچه گی هیچوقت از اینکه مامانش بره و دیگه هیچوقت برنگرده، نترسیده باشه.

Dec 14, 2011

فاصله

باید دو تا نامه بنویسم.
برای دو نفر.
به یکی بگویم حکایت ما حکایت کوری خواهد شد که عصا کِشِ کورِ دگر شود. بگذر.
به یکی هم بگویم دلم برایت تنگ می شود. همینجوری بی دلیل.
بعد به زندگیم ادامه دهم.

Dec 11, 2011

*
توی سرم بازار مسگرهاست. رفتم استخر کمی فراموش کنم، نشد. یه نفر مدام توی سرم حرف می زند. اینجا باز کمی در امانم. فیس بوک که تا یک چیز می نویسم فامیل از چهار سر دنیا می شنوند. زندگی شده توی راهرو. همه جلوی چشم همیم. همه روزی صد بار همدیگر را می بینیم. همه هم فقط یک روی هم را می بینیم. تلاشی برای بیشتر فهمیدن نمی کنیم. وقت نداریم. فقط تلاش می کنیم به روز باشیم. که هی بگوییم من اینجام. من هستم. مرا فراموش نکنید. انگار هر لحظه داریم بیشتر غرق می شویم. شبهای تنهایی را سر می کنیم در حسرن دو لایک مجازی. مدام کفتر جَلد ذهنمان روی بام آپدیت هایمان می نشیند. چراغهای سبز، دایره های کوچک رنگی که توی چشم به هم زدنی هر رابطه ای را ممکن می کند. همه از پنجره هایمان به هم سلام می کنیم. عاشق می شویم. قهر می کنیم. به همین راحتی. چی شد پس تلاش برای حدس زدن چهره ی کسی؟ کجا رفت حسرت شنیدن صدایش؟ تلاش برای خواندن افکارش؟ لمس دستهایش؟ صبر برای به بار نشستن یک رابطه کجا رفت؟ زندگی در دنیای موازی پر از رنگ و نور و صدا لذتش کجاست؟ دیگر سکوتی نمانده. دیگر تخیلی نمانده. هیچ چیز را نمی توان خیال کرد و در سکوت سیگاری گیراند و خیره شد به کوههای پر برف.

*Protesto

Nov 16, 2011

دوباره

چند روز بعد از تماشای فیلم ... توی یک شب پاییزی بود که او برای همیشه از زندگی من رفت. فقط چند ماه طول کشید تا باور کنم چه اتفاقی افتاده. شکستم. توی یک چاه تاریک افتاده بودم و با هر تلاشی فقط پایین تر می رفتم. فکر نمی کردم بتوانم به زندگی ادامه بدهم. از گل فروشی نزدیک شرکت دو تا گلدان کوچک گرفتم به نیت خودمان. تلاشی مذبوحانه برای حفظ خاطره ی آن چه که دیگر نبود. هر روز آبشان دادم. توی آفتاب گذاشتم. هر روز نگاهشان کردم. و انتظار کشیدم. گلدانها بعد از چند ماه خشک شدند. یک روز تابستانی گلدانهای کوچک خشک شده را که از زمستان سال قبل تیمار کرده بودم انداختم توی سطل آشغال. روزهای برزخی گذشته بود. و من نمُرده بودم. دوباره با زندگی آشتی کردم. حالا خیلی چیزها مثل قبل نیست. کاری ندارم که چی بر من گذشت و چی در من ماند و چی برای همیشه در من نابود شد. ولی دوباره کتاب خریدم. خواندم. سینما رفتم. خندیدم. کسی چه می داند شاید دوباره هم عاشق شدم. توی این شبهای بلند پاییزی. کسی از رفتن کسی نمی میرد. رفتن آنهایی که دوستشان داریم، فقط به ما یاد می دهد که عشق هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا کامل نیست. که باید با نقصان هایش بپذیریمش. وقتی آمد آغوشمان را برایش بگشاییم و وقتی رفت دستی تکان دهیم برایش. تا بیش از این ناامید و تنها نشویم. حالا امروز بعد از یک سال عزم کردم دوباره گرد و غبار اینجا را بتکانم و از روزهایم بنویسم. روزهای بی عشق. ولی بی مرگ هم.

Mar 14, 2011

حرف آخر

نوشتن هم دیگر به کار نمی آید، وقتی رفتن را انتخاب کرده ام.
.
.
.

Mar 2, 2011

با تو



دستم به نوشتن این روزها نمی رود. با خودم می گویم مگر می شود باری به این سنگینی را در کلمات خلاصه کرد. دستم را می گذارم روی عکسهایت. دستم را فشار می دهم روی چشمانت. روی پیشانیت. اما به تو نمی رسم. اشکهایم هست که می ریزد روی صورتت. کاش تمام غم من نبودن تو بود. اما گذشتن تک تک روزها و خاموش شدن تک تک روزنه های امید، و فرو ریختن تک تک باورها، و رسیدنِ آرام آرام من به این حقیقت که آدم ها هنوز هم می روند، از نبودنت هم سخت تر است. باور کن.

Feb 9, 2011

من 6

قرار شد کارها را تا عید دستم بگیرم. هم از خانه و هم هفته ای دو روز از شرکت. آخرش هم افتاد گردن خودم. چه می شود کرد. این روزها که همه چیز انگار دارد توی خواب اتفاق می افتد حتمن این هم باید اینطور می شد. اعتماد نکردند کار را به یک آدم جدید بسپرند. من هم تا عید پیش می برمشان و سال جدید بچه هایم را می سپرم انشالله به آدمش. خوب است. تا عید هفته ای سه روز وقت دارم به زندگی خودم برسم و بقیه اش هم با کار شرکت می گذرد. مشکلی نیست. این روزها که باید بگذرد. بگذار این چهل روز هم بگذرد. در کنار تمام روزهایی که بدین گونه آمد و رسید و گذشت و من هرگز خوابشان را هم نمی دیدم. در عوض این شبها مدام خواب یک بچه می بینم. بچه ی کوچک در آغوشم. بچه ی کوچک در کنارم. بچه ی کوچک جلوی رویم. نمی دانم تعبیرش چیست. نمی دانم از من چه می خواهد. ولی مدام با من است. هر چه روزم سخت تر باشد شب بیشتر می آید توی خوابم. گاهی فکر می کنم نکند این بچه ی کوچک خندان توی خواب با عروسکی که روی پاتختی گذاشته ام ارتباطی داشته باشد. نکند واقعیت و رویا در هم تنیده شده اند.
نوشته هایم خیلی به درد خواندن نمی خورد. فقط می نویسم تا به خاطر داشته باشم روزهایم توی زمستان 89 چطور گذشت.

Feb 6, 2011

من 5

کارهایم خیلی شلوغ است. روزهای آخر کار و راست و ریست کردن پرونده های نیمه تمام و منتظر ماندن برای نیروی جدید حرصم را درآورده. یکماه است استعفا داده ام. هنوز مثل خر دارم دنبال کارها می دوم. تازه رئیسم هفته قبل پیشنهاد داده که تا عید بمانید. پرونده ها را نمی شود نیمه کاره داد دست یکی دیگر. هر روز چند ساعت بیایید شرکت. پیش بینی می کردم این اوضاع را. اول گفتم نیستم. نمی توانم. نمی خواهم. اما باز حسن نیت نشان دادم و گفتم اگر خیلی مایلید پرونده های نیمه تمام را می برم خانه برای پیگیری و باقی قضایا. تا ترخیص. پروژه ای. شرکت هم نمی آیم. مگر زمانی که واجب باشد. چون می دانم چند ساعت آمدن من به شرکت همان و دوباره صبح تا غروب درگیر بودن همان. به نظرم خیلی خوشش نیامد. حالا هم آگهی زده اند برای همکار جدید. من هم منتظرم یکی بیاید زودتر نجاتم دهد. اینکه چرا این کار را کردم و تا عید هم نماندم، سوالی است که صبح ها به ذهنم می رسد. اگر قرار نباشد بدو بدو شال و کلاه کنم برای رسیدن به شرکت توی ترافیک صبحگاهی، پس قرار است چکار کنم؟ عادت ندارم. گاهی می ترسم اگر پشیمان شوم چه؟ اما فکر کنم این اولین قدم برای تغییر بود. من اولین قدم را برداشتم چون به آن نیاز داشتم. امیدوارم تغییرات خوب بعدی هم بدنبالش سراغم بیاید.

چشم دوخته ام به آنجا که نمی دانم کجاست.

Feb 1, 2011

نیمروز

همه چیز حقیقی ست. من طاقباز خوابیده ام و ساعد چپم روی پیشانیم است. تو به پهلو خوابیده ای. رو به من. دست چپت موازی بدنت و دست راستت جلوی سینه ات خم شده. نفس عمیق می کشی. می شود نفسهایت را شمرد. ارتعاش هر بازدمت به لاله ی گوش راست من می خورد. از این فاصله می شود حتی خطوط چهره ات را با چشمان بسته تصور کرد. خطی وسط دو ابرو افتاده. چند طره از موها روی پیشانی آمده. ابروها در هم تنیده شده اند. گودی زیر چشمانت، خط بالای چانه، پره های بینی، همه را با چشمان بسته هم می بینم. صدای نفسهایت را می شنوم. یک .. دو .. یک .. دو .. چشمانم را باز می کنم. تو هفتاد و نه روز است که رفته ای.

Jan 31, 2011

...

استکانهای گل گاوزبون که توی خونه می چرخید و یکیش هم جلوی من می اومد شصتم خبردار می شد که یه خبراییه. یکی سرحال نیست. یا یکی عصبانیه. استکان گل گاوزبون قرمز رنگ با لیمو عمانی معجزه گر بود. نماد آرامشی بود که باید بعد از خوردنش میومد سراغ اونی که باید. معنی دیگه ای نداشت. حالا گل گاوزبون و سنبل الطیب و بهار نارنج رو که ازعطاری خریدم با لیموعمانی گذاشتم توی چای ساز برقی دم بکشه. نمی دونم این جوشونده جای قرصهای خواب شبونه رو می گیره یا نه. نمی دونم هنوز هم معجزه وجود داره یا نه.

Jan 24, 2011

حکایت اسم ها

همه چیز از همون غروب نه سال پیش شروع شد. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس میدون آرژانتین. میم گفت حالا که اسمشو برداشتی می خوای اسم جدیدشو چی بذاری؟ وبلاگمو می گفت. اول اسمشو گذاشته بودم "از رنجی که می بریم". هنوزم فکر می کنم اسم خوبی بود. اما نمیدونم چرا برش داشته بودم. اون شب یه کم فکر کردم. و فوری گفتم آهو. این اسمم انتخاب نکردم که یه آهوی ناز ملوس رو توی وبلاگستان یا سالها بعد توی گودر تداعی کنم. این اسمی بود که صاحبش خیلی توی زندگیم و توی ذهنم غالب بود. اون شب اصلن فکر نکردم اسم یه وبلاگ چقدر می تونه توی ذهن خواننده تاثیر بذاره. بعدش دیگه شدم آهو. سالها گذشت و من آهو موندم. هیچوقت نفهمیدم عکس العمل ملت در مقابل این اسم چی بود. آیا باورش کردن؟ فکر کردن اسم خودمه؟ فهمیدن اسم مستعاره؟ نفهمیدم. خیلی اوقات با این اسم راحت نبودم. اما دیگه جا افتاده بود و نمی خواستم عوضش کنم. حالا بعد از سالها، همه چیز فرق کرده. می خوام خودم باشم. من فکر می کنم آهو اسم خیلی قشنگیه. تاثیریه از کتاب زیبای "شوهر آهو خانم" بر من. صاحبش هم خیلی عزیزه. ولی من صاحبش نیستم. به همین سادگی. خلاصه اینکه آهو خانم، ببخشید که نه سال اسمتو کِش رفتم. تو هم دیگه برای خودت خانمی شدی. هنوز که هنوزه هر وقت صفحه وبلاگم بازه و تو ناخودآگاه چشمت بهش می خوره ازت خجالت می کشم. فکر کنم حتی اگر هم به روی خودت نیاری، باز انقدر بزرگ شدی که دلت نخواد یکی دیگه توی گودر، آهو باشه و توی وبلاگش، آهو باشه و الخ .. امروز اسمتو با احترام روی بالش قرمز می گذارم و بهت برمی گردونم.

دوستدارت
مامان

Jan 22, 2011

اسد

همه چیز انگار دارد در رویا پیش می رود. روزها و شبها می گذرند. گاهی خوب گاهی بد. دیشب کلی برای شیرهای باغ وحش دلم سوخت و گریه کردم. من همیشه تصورم از باغ وحش ایران، دیدن شیرهای خواب آلود گوشه ی قفس و فیلهای بزرگ با زنجیرهایی به پا بوده. هیچ تصور دیگری ازشان نداشتم. برای همین تصویرهای گنگ ویران شده هم خیلی ناراحت شدم.

Jan 15, 2011

The Wall

نشسته ام توي دفتر و با وسواس تمام دارم كارهايم را سر و سامان مي دهم. اولين دانه هاي برف دارند آرام آرام روي زمين مي نشينند. ديشب بين اميد و ياس در نوسان بودم. تصوير اين روزهايم اين است. انگار كه با ديوار حرف بزنم. با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. از اميد مي گويم. از صبر. صبر. صبر. اما هيچ صدايي كه از ديوار به گوش نمي رسد. آنوقت صبرم تمام مي شود. خودم از خودم عصباني مي شوم. مشت مي كوبم به ديوار. خراشش مي دهم با ناخن هايم. چنگ مي زنم روي تمام اميدهايم. چنگ مي زنم به ديوار بلند. ديوار همانطور ايستاده ساكن و خاموش و بلند. بعد با دستاني كه درد دارند مي نشينم پاي ديوار، مايوس. خسته. چند ساعت بعد دوباره چيزي در من بيدار مي شود. دوباره از نو. بلند مي شوم و با ديوار حرف مي زنم. با آن روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. تا بار بعد كه دوباره نااميد شوم از ديوار و قلبم بشكند و خراش بكشم روي ديوار و مشت بكوبم به آرزوها و اميدهايم. ديوار بلند، شده اميد و صبر و خشم من. هر لحظه آينه ي احساسي از من است. اما ديوار است. از هر طرف كه نگاهش كنم باز ديوار است. يك ديوار بلند با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور كه براي خودم نگه داشته ام. و نمي دانم اين نور از روزن عبور خواهد كرد و تاريكي دنياي مرا روشن خواهد كرد يا كم كم و براي هميشه خاموش خواهد شد.

Jan 11, 2011

3

همونطور كه پيش بيني مي كردم شركت اول درخواست استعفامو شوخي گرفت. بعد فكر كردن كار بهتر پيدا كردم. بعد فكر كردن دارم شانتاژ مي كنم و باقي قضايا. هر بار كه ديدن جدي سر حرفم هستم و بحث هيچ كدوم اينها نيست باور نكردن. استدلالهايي مي آوردن كه خودمم اگه بعنوان يك شنونده مي شنيدم باورم مي شد كارم منطقي نيست. اما خوب هر كسي خودشو بهتر مي شناسه. يه جايي هست كه آدم مي گه ديگه بسه. شرايط كار هم بي تاثير نيست. اما اگر تصميم به رفتن نگرفته بودم باز شرايط رو به نفع خودم تغيير مي دادم. اما يه دلايلي گاهي اوقات خيلي شخصي هستن. كه اصلن نمي توني براي كسي توضيح بدي يا قانعش كني. فقط خودت قانع شدي چون تنها خودت بودي كه شرايط زندگي خودتو مي دونستي. حالا به نظر مي رسه كوتاه اومدن و فقط فرصت خواستن تا كارو به يكي ديگه تحويل بدن. منم كه از اول گفته بودم تا تحويل كامل كارم كنارشون هستم. اينه كه اين روزا به دوندگي مي گذره. جالب اينجاست كه تمام زحمتي كه كشيدم براي گشايش اعتبار اسنادي سه چهار تا پرونده خريد؛ درست موقعي به بار مي شينه كه دارم مي رم. اما من تصميممو گرفته بودم. تا بيست روز ديگه تمومه. سه سال كار كردن با اين مجموعه و ترك كردنش؛ در برابر يه چيزايي در زندگي هيچي نيست. هيچي.
براي شركت آرزوي پيشرفت و براي خودم آرزوي يك دل سير استراحت مي كنم. البته تا شروع راند بعدي.

Jan 9, 2011

2

نشسته ام توی دفتر آقای ب که دارد با موکلش تلفنی حرف می زند. منتظرم تمام شود و بیاید سر پرونده ی من. بوی سیگار دارد خفه ام می کند. دلم می خواهد بروم پنجره را باز کنم و از هوای تمیز بیرون چند نفس عمیق بکشم. وقتی داشتم می آمدم توی خیابان اصلی جای پارک نبود. داشتم می پیچیدم توی کوچه فرعی که یک ماشین از پارک درآمد. رفتم سرجایش پارک کردم. گفتم خدایا مرسی از شانس. بعد با خودم گفتم واقعا من خوش شانسم؟ خصوصا حالا؟ خصوصا این روزها؟ .. یک چیزی دارد خفه ام می کند. یک چیزی توی تمام تنم رسوب کرده. دارم آرام آرام می میرم به گمانم.

یکشنبه 17.45 دقیقه. سهروردی

Jan 8, 2011

1

يكي بود يكي نبود. يه پتوي آبي بود كه خيلي دوست داشتني بود. از رفاه اومده بود. گلهاي صورتي داشت. روش كه مي خوابيدي تنت گرم مي شد. پتوي آبي مثل زندگي بود. اطمينان بود. گرم و نرم بود. محافظ بود. هميشه بود. باز مي كردي هر جا مي خواستي پهنش مي كردي و مي بستيش صداش درنمي اومد. چند سال همين بود. همزيستي مسالمت آميز پتو و ما. يه روز يكي بي هوا گذاشتش پشتِ در. پتوي مهربون آبي رو. يكي هم حتمن بي هوا برش داشت و برد. هيچوقتم نفهميد كه اون پتو فقط يه پتو نبود. قصه داشت. هنوزم نفهميديم چي شد كه پتو گم شد.

Jan 5, 2011

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان،
صبور،
سنگین،

فرمان ایست داد.

فروغ

Jan 3, 2011

.
می‌بینی؟ حتی گاهی فکر می‌کنم زندگی ادامه هم دارد. دل‌خوشانکی است که می‌دانم دروغ است. همه می‌گویند بهتر می‌شود. همان آدم‌های مجرب لعنتی که انگار برای هر داستانی یک تجربه‌ای دارند. همه می‌‌گویند من زن قوی‌ای هستم. چرت می‌گویند. دو روز است دارم سعی می‌کنم تلخ‌ترین حقیقت را بگذارم پیش رویم و آن را به زور قبول کنم. حقیقت هیچ ربطی به تمام استدلال‌های ما ندارد. هیچ ربطی. به قول ر تمام استدلال‌ها را می‌آوریم که دلمان خوش شود، اما خوش نمی‌شود. آدم گاهی باید سرش را بگذارد روی دست راستش و خودش موهایش را نوازش کند و بگوید همین روزنه کوچولوی امید هم غنیمتی است. دلم می‌خواهد بروم یک‌جا بست بنشینم و حرف زدن یادم برود. آدم چطور حرف زدن یادش می‌رود؟
.
.

Jan 1, 2011

اين من

امروز استعفا دادم. در يك نامه ي كوتاه و تميز. و گذاشتمش توي يك پاكت كوچك. و دادمش به خانم "الف". آقاي رئيس هنوز هيچ عكس العملي نشان نداده. من هم از صبح روال عادي كارهايم را انجام داده ام. ديشب با خودم فكر مي كردم شايد وقتش نيست. مسلما اگر با كسي غير از خانواده ام كه مي دانند من كار خودم را خواهم كرد؛ صحبت مي كردم منصرفم كرده بودند. به هزار و يك دليل موجه و غيرموجه. اما من كار خودم را كردم. ممكن است مديرانم هم از در ِ منصرف كردنم وارد شوند. ممكن است فكر كنند براي بازارگرمي بوده. يا براي خواسته اي كه اجابت نشده. و بعد شروع كنند به سؤال و جواب و جلسه. شايد هم آقاي "ر" توي اين چند سال مرا شناخته باشد و بفهمد كه ديگر تصميمم را گرفته ام. همه اينها امكان دارد. الان كه دارم اينها را مي نويسم چه حس خوبي دارم. از نوشتن. زندگيم الان در مرحله اي است كه يك نقطه عطف حساب مي شود. يك نقطه عطف بزرگِ بزرگ. نوشتن تنها كاري است كه براي تسكين خودم در اين روزها بايد انجام دهم. يعني يكي از كارهاست. من اين روزها تصميم هاي بزرگ مي گيرم. چون در موقعيتش قرار گرفته ام. هميشه منتظرش بوده ام. مي دانستم كه در پس بعد از ظهرهاي خلسه آور پنج شنبه يك طوفان بزرگ در راه است. حالا ديگر آن طوفان رسيده. كاريش هم نمي شود كرد. بايد بتوانم تصميم بگيرم. درست و غلطش را شايد بعدها بفهمم. ولي اين روزها فقط وقت تصميم گرفتن است. براي اينكه از اين موقعيت جان سالم به در ببرم. براي اينكه زنده بمانم.

Dec 19, 2010

Nov 21, 2010

برگ ريزان

فردا روزيست كه پدر 5 سال پيش، در سحرگاهش رفت. براي هميشه.
و امروز عصاي مادر را به بيمارستان خواهم برد.

Nov 20, 2010

من 4

مامان تب داشتن ديشب. و تا صبح نخوابيدن. اميدوارم اين بيمارستان بستري شدن براي يك اِدِم ريه، تبديل به گره هاي ناگشودني ديگه نشه. ديروز هم روزي بود براي خودش. صبح هفت و نيم بيدار شدم. مثل جن زده ها. اونم يه روز تعطيل. ماشينو بردم كارواش. مثل خُلا به جون خونه افتادم. شويد باقالي و مرغ پختم. و لازانيا براي رفع كوتي! وسابل لازم براي مامانو برداشتم يكي يكي از همه گوشه هاي خونه. تازه يه كار هم ترجمه كردم. درخواست يه دوست بود كه نميشد رد كرد. يعني رسمن يه پام توي آشپزخونه بود و يه پام توي هال. ساعت دوازده از آشپزخونه اومدم بيرون و نشستم كامل پاي كار. تا ساعت يك و نيم. خوشبختانه خيلي كم بود. دو و ربع رسيدم بيمارستان دوباره. با سفارش هاي كوچيك و بزرگ در اين دست و اون دست. از بيمارستان كه اومدم آفتاب قرمز بود و داشت مي رفت پايين. اما بعدش خوب بود. چند ساعت در آرامش و گپ و گفت و تلافي دلتنگي هاي اين چند روزه گذشت. شب تا صبحم نخوابيدم. گلو درد و خوابهاي آشفته. الان كه شركتم مي بينم از كار قبلي ترجمه م هم 5 نمره كم شده. شِت. توي صفحه آنلاين ترجمه م نمي تونم برم ببينم دليلش چي بوده. يه مرگيش هست از صبح. اما ايميلم خبر گل و بلبلو داد. نمي دونم كدوم خري ايراد بني اسرائيلي گرفته از كارم و زحمتمو به باد داده. بازم شِت. چند تا خريد جديد براي شركت هم دارم دوباره. با دردسرها و دوندگي ها و دور زدن هاي خاص خودش توي اين شرايط تحريم و هزار كوفت و زهرماري ديگه. ظاهرن يك سري از اي اس پي ها دچار اشكالايي شدن اين چند روزه كه بخاطر تحريم هست. مثلن چند روزه كه ما از ايميل اكانتهايي كه توي امارات براي شركتمون رجيستر شده نمي تونيم ايميل بفرستيم. خود سايت ترجمه آنلاين هم يه جا گفته كه بخاطر همين اشكال در سايتش مترجمها نمي تونن لاگ اين كنن يا فايل آپلود كنن. خلاصه كه بازم شِت. اين من ها رو اونقدر ادامه مي دم كه يا اين بحران بگذره يا به وضعيت قابل قبولي برسه.

Nov 18, 2010

من3

دیشب و صبح لحظات وحشتناکی داشتیم. الان اما توی گرگ و میش غروب تنها نشستم اینجا و دارم تایپ می کنم. آروم ترم. لباسهای مامانو ریختم تو ماشین. از پیشش که اومدم دستشو گرفتم و بوسیدمش. پیری چیز بدیه. مخصوصا برای پیرهای تنها. که تنها دلخوشیشون بچه هاشون هستن. و اون بچه ها هم که هر کدوم گرفتار زندگی خودشون. پیری چیز بدیه. سالگرد آقاجون نزدیکه. مامان تو بیمارستان. و زندگی اون بیرون در جریان. تو امروز دوباره یادم آوردی که امیدی هست. حتی اگه حرفامو نگه دارم توی دلم و بجاش فقط دستت رو فشار بدم. وقتی تلاش امروزتو دیدم برای اینکه منو خوشحال کنی دیدم انگار باید از هر کسی فقط به اندازه تواناییش انتظار داشت. و از اون بیشتر نباید روی دوشش گذاشت. تو امروز تلاش کردی منو خوشحال کنی. برای چیزی که بین من و توست. فقط بین من و تو. و من توی اون استرس و نگرانی بیمارستان رفتن، با دیدن تلاش تو گذاشتم چشمام ببارن. هنوزم می بارن. می دونی ما همه آدمای تنهایی هستیم. منی که اینجا نشستم و دارم تایپ می کنم. تویی که داری میری عروسی. مادری که اونجا خوابیده. خواهری که کنارش نشسته داره کتاب می خونه. آقاجونم هم تنها بود. یادداشتهای بجا مونده ش اینو می گه. صدای ماشین لباسشویی میاد. * L'Italien پرخاطره داره مدام تکرار می شه. و من و دخترک امشب تنها تر از همیشه ایم.

من 2

يعني درست توي اين هاگير واگير كه كارم شده يه معضل گنده و بايد يه تصميم اساسي براش بگيرم، و تو شدي يه معماي بزرگ كه بايد يه تصميم اساسي برات بگيرم، مادر رفت بيمارستان. كي بود مي گفت:
" وقتي مي باره، از زمين و آسمون يكهو با هم مي باره"
حالا زير اين بارونه من وايسادم. خيس و آب چكان. و دارم قدم هامو طوري مي ذارم كه توي چاله بزرگتري نيافتم.

Nov 16, 2010

من

يه چيزي اومده بالا توي گلوم گير كرده. نه فرياد مي شه. نه بغض مي شه. يه چيزي توي گلوم گير كرده. فقط مي دونم ديگه نمي تونم تحمل كنم. من آدم درونگرايي مي شم روز به روز بيشتر. اطرافيانم آدمهاي پشت هم انداز دروغگوي چاپلوس نون به نرخ روز خور. من توي لاك خودم فرو مي رم روز به روز بيشتر. اطرافيانم بيشتر پنجه هاشونو مي اندازن بيرون. چرا نمي تونم كاري بكنم. چرا پاهام گير كرده توي زمين. چرا دهنم باز نمي شه. دارم خفه مي شم. بايد خونسرد باشم. بايد تصميم اساسي بگيرم. اينجوري بين زمين و هوا موندن كه مي كُشه آدمو. بايد زندگيمو عوض كنم. دلم يه تغيير گنده مي خواد. حتي اگه اين تغيير استعفا دادن از كارم و شروع يه زندگي جديد باشه.

Nov 13, 2010

Another dull friday

خوابيدن روي تخت نزديكهاي ظهر يعني درست زماني كه نور آفتاب از پشت پنجره و پرده توري اتاق خواب روي تخت و طبيعتن روي من تابيده، يك نماد اصيل از آرامش روز تعطيل من است. ديروز قبل از اينكه بعد از مدتها، جعبه مدارك مادر را مرتب كنم كمي در اين حالت دراز كشيدم. كتاب "وقتي از دو حرف مي زنم، از چه حرف مي زنم" را خريده ام و بالاي تختم است. براي اينكه خودم را هل بدهم كه وسط شلوغي زندگي كتابم را هم بخوانم. از موراكامي كتاب "زن در ريگ روان" را خوانده ام فقط. كه بسيار دوستش داشتم.
ديروز بعد از ظهر در جمع كوچكي بوديم كه هر چند وقت يكبار به همت آموزشگاه و استادِ دخترك، برنامه ساز زني دارند. هر بار پدرمادرهاي جديدي به جمع ما اضافه مي شوند. پدرمادرهايي كه از صداي ناهنجاري كه فرزند نوآموزشان از سازش درمي آورد كلي ذوق مي كنند و عكس و فيلم مي گيرند و كلي ماچش مي كنند. من تمام نت ها را حفظم. آنقدر كه دخترك توي خانه زده و گوش كرده ام. روز و شب. هر كدام از اين نوآموزان، هر نتي كه مي زند مي فهمم الان چند وقت است شروع به ساز زدن كرده. بعضي هاشان خوب مي زنند. يا زياد تمرين كرده اند يا ذاتن بااستعدادند. بعضي هاشان به زور صدايي از آرشه درمي آورند. دخترك حالا بعد از چهارسال از مبتدي جلوتر رفته. رسيده به وسط ها. يك قطعه بسيار زيباي كلاسيك زد و استادش هم با او همنوايي كرد. وقتي ساز مي زند تصويرش را خيلي دوست دارم. چهره اش را غمي مي گيرد. با دقت به نت ها خيره مي شود و انگشتانش روي زهها مي لرزد. ناخودآگاه با هر كشش آرشه حركتي مي كند با بدنش. ولي از همه بيشتر نگاهش هست كه دوست دارم. من هم مثل بقيه فيلم گرفتم. يك صحنه ديگر به خاطرات زندگي دونفره مان اضافه كردم. به خاطره ي بعد از ظهرهاي دلگير دلگير جمعه، كه ما دوتايي ماشين را پشت آموزشگاه ت پارك مي كنيم و پياده تا آموزشگاه راه مي رويم. و هر بار دخترك بيشتر قد كشيده.

Nov 11, 2010

.

من رشته ي محبت تو پاره مي كنم .. شايد گره خورَد به تو نزديك تر شوم

Nov 10, 2010

.

در زندگي لحظاتي هست، كه حتي نمي تواني بگويي به يه وَرَم.

Nov 8, 2010

حتمن روز خوبي خواهد بود

امروز احساس نااميدي مطلق مي كنم.
و تو چه مي داني كه نااميدي مطلق چه رنگي ست؟
چه شكلي ست؟
.
.
مثل خر كار كرده ام.
مثل گورخر انتظار كشيده ام.
مثل گاو خورده ام.
مثل خرگوش خوابيده ام.
.
و "فردا روز ديگريست" جمله ي پوچي ست،
كه هيچ، روز خوبي هم نبود.
Free counter and web stats